به یاد شهید (دریا قلی)
برای سلامتی روح شهدا صلوات
 
 

 

حسن بیژنی در سا ل 1341 در خانواده ای مذهبی در روستای «خیار زار» از توابع دشتستان پا به عرصه وجود گذاشت .وی تحصیلات ابتدایی خود را در زادگاهش به پایان رسانید و جهت ادامه تحصیل به شهر شبانکاره هجرت نمود و دوران راهنمایی و دبیرستان را در آنجا با موفقیت پشت سر گذاشته و به اخذ دیپلم نایل آمد .

شهید در دوران تحصیل علاوه بر درس به فعالیتهای مذهبی نیز توجه خاص داشت و در اکثر جلسات دینی شرکت می کرد. پشتکار و استقامت وی در تمام جوانب زندگی و هنگام تحصیل مشهود و از نظر اخلاق و معنویات پایبند به اصول و احکام اسلامی بود .
شهید بیژنی درمبارزات و راهپیمایی ها یی که علیه رژیم ستم شاهی انجام می گرفت شرکت فعال داشت .با شروع جنگ تحمیلی این سردار ،برای شرکت در دفاع مقدس و پیوستن به صفوف مجاهدین فی سبیل الله سر از پا نمی شناخت. ایشان اولین بار در تاریخ 11/ 8/ 1360 راهی میادین نبرد گردید و در منطقه ی گیلان غرب به دفاع از حریم اسلام و قران پرداخت .
شهید بیژنی که همه ی وجودش در راستای لبیک به ندای مراد و مقتدایش خمینی کبیر متبلور بود، با شرکت در طرح «لبیک یا خمینی» در تاریخ 4/ 1/ 1361 به جبهه های شوش و عین خوش عزیمت و به یاری دلاورمردان ارتش اسلام شتافت .
وی در عملیات افتخار آفرین بیت المقدس شرکت و به عنوان فرمانده ی دسته در قسمت ولی عصر (عج) و غرب خرمشهر حماسه های جاودانه ای از خود به جای گذاشت .در همین عملیات بود که وی از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله ی دشمن بعثی قرار گرفت .او که درس شهامت و آزادگی را از سرور آزادگان جهان ،حسین بن علی (ع) آموخته بود ،با همان بدن زخمی خود به همسنگرانش دستور پیش روی و ادامه نبرد می داد .ایشان با بدنی خونی از میان گل و لای منطقه خود ،را به سپاه می رساند .وی پس از مدت 4 ماه بستری بودن در بیمارستان پس از بهبودی به استخدام اداره ی بازرگانی گناوه در می آید .تا این که دگر بار برای مبارزه با ام الفساد قرن ،آمریکای جنایت کار ،درتارخ 18/ 12/ 1362 راهی آبهای نیلگون خلیج فارس شد .ایشان در تاریخ 4/ 4/ 1367 با سری پر شور از عشق به الله و در دفاع از حریم قرآن کریم ؛در کسوت فرماندهی گردان امام حسن (ع) واقع در جزیره ی مجنون ،در نبرد جانانه با کفار بعثی به آرزوی دیرینه ی خود که شهادت در راه خداوند بود نایل آمد.

وصیت نامه


بسم الله الرحمن الرحیم
خدا آن مومنان را که در صف جهاد با کافران مانند سد آهنین هم دست و پایدارند دوست دارد .قرآن کریم
اگر سر انجام ما به مرگ منتهی می شود و این بدنها از بین خواهند رفت پس کشته شدن مرد به شمشیر در راه خدا گرامی تر و برتر است .شهادت ای آغوش پر مهر خدایی ،تو ای ،ناله های درد مند شیعه، تو را دیدم و تو را می شناسم .تو را درمحراب کوفه دیدم که مظلومیت را نثار قدم علی (ع) کردی .تو را در قتلگاه دیدم که سراسیمه به یاری اسلام آمده بودی .تو را که در قتلگاه 72 تن کربلای ایران دیدم با بیرق های پاره پاره و سوخته شده به جنگ کفر ،نفاق و الحاد و تحریف رفتی .تو را بر بالین سر شهید مظلوم بهشتی دیدم که بر مظلومین خون گریستی .
تو را در جبهه های نبرد خیابانها ،کوچه ها و در وجب به وجب خاک میهن اسلامی دیدم .
هر گز فراموشت نخواهم کرد .بار خدایا ،این قطره نا چیز خون مرا در راه اسلام از من حقیر بپذیر و اگر جان ما این ارزش را دارد که برای اسلام فدا شود و انقلاب به پیش رود صدها بار به ما جان بده تا مبارزه کنیم و شهید شویم .
بار خدایا ،با ریختن خون ما انقلاب به پیش خواهد رفت .پس ای گلوله ها ،بیایید به سینه های ما .بار خدایا ،اینک تو را شاهد می گیرم که آگاهانه به مشهد خویش می روم .
اینک چند سخنی با پدر و مادرم شما ای عزیزان بعد از شهادتم لباس عزا به تن نکنید و درمجلسم عزاداری آنچنانی نکنید که مردم خیال بکنند من مرده ام. در مجلسم شاد باشید و بگویید او زنده است .چون که شهید قلب تاریخ است .اگر جسم و جانم پیش شما نیست روحم در نظرتان است .بعد از شهادتم لباس سیاه به تن نکنید .من به معشوقم رسیده ام .عشقم الله است و من بنده او هستم .تو ای مادر ،چه بسا شهیدانی بوده اند که مادر نداشته اند که بر بالای سر آنها بگرید و قلب های یخ در سرد خانه ها بر سر آنها آب می شد و به جای مادر بر آنها می گریست .
پدر جان ،خودت می دانی که عزیز ترین چیزهای زندگیم تو هستی و چقدر دوستت دارم .از شما می خواهم بی تابی نکنید هر قطره اشک تو باعث کمرنگ تر شدن خون من می شود و تو خود می دانی که هر کس اسلام را پذیرفت و قبول کرد که شیعه ی علی (ع) است باید سر بریده را در پیش ببیند .
برادران عزیز :
از همگی شما می خواهم که به ندای امام امت این سلاله پاک امام حسین (ع) را در هر زمان لبیک بگویید و نگذارید تفنگ من بر زمین بیفتد و نگذارید یاران امام کم شوند .از تمام برادران و دوستان تقاضا دارم که در نزد خدا برای من طلب عفو و بخشش کنند و خودشان نیز مرا ببخشند . سفارشی که به آنها دارم این است که نسبت به امام و انقلاب بی تفاوت نباشند .دست روی دست نگذارید تا اینکه دشمن به سراغ ما بیاید .باید ما بر دشمن حمله کنیم و او را نابود کنیم و امیدوارم که یارانی صادق و مخلص برای امام باشیم .همسرم امید وارم که مرا ببخشی به خاطر اینکه زندگی کوتاه و پر مشقتی با من داشتی . از تو می خواهم که برای رضای خدا و امام با نبودن من بی تابی نکنی و به یاد داشته باش که دیدار نزدیک است حتی نزدیک تر از مژه های چشم .امیدوارم که خداوند صبری زینب گونه به تو عنایت کند .
خدایا ،جند الله را که با سوگند به ثار الله در لشکر روح الله بری شکست عدوالله و استقرار حزب الله زمینه ساز حکومت جهانی بقیه الله است حمایت فرما .
خدایا ،خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار   حسن بیژنی 3/ 4/ 1363

خاطرات

مادر شهید:
من هم مانند تمام مادرانی که همیشه منتظر و آماده ی شنیدن هر خبری از طرف فرزندانشان بودند ،خود را مهیا کرده بودم. تنها چیزی که من هیچ وقت فکرش را نمی کردم و غافل شدم ،شهادت هر دو پسرم (حسن و غلامرضا ) در یک روز و در یک لحظه بود .
چون حسن هدیه ای بود الهی ،پس همه اعمال و رفتار او با بقیه فرق داشت .پدر و مادرش را بیشتر از جان خود دوست می داشت .با مردم مهربان بود و خیلی مردم داربود .این را نه من بلکه تمام اهل محل و همسایه ها می گویند .
من حسن را در خواب زیاد می بینم .هر گز از او چیزی نخواستم .زمانی که ناراحتی یا مشکلی داشتم به خوابم می آمد. در خواب احساس می کردم در مشکلات مرا یاری کرده ،باید بگویم احساس نبود واقعیت بود .
باید بگویم تمام زندگی حسن برایم خاطره است ،یعنی من با خاطرات او زندگی می کنم .خاطره ای از پسرم برای شما نقل می کنم .وقتی به عیادت حسن در بیمارستان ارتش واقع در شیراز رفته بودیم ،در اتاقی که حسن بستری بود ،خیلی نگران و ناراحت بودم ،نمی دانستم چه بلایی بر سر او آمده است .شهید بر روی تخت ،در حالی که یک دست و یک پای خود را بلند کرده بود و مثل همیشه لبخند به لب داشت،گفت :مادر ببین من هم دست دارم و هم پا .این لحظه و این حالت او پس از سالها هنوز هم مانند آینه جلوی چشمان من است .


بر خیز که در طریق حق گام زنیم            از باده گلگون شدن جام زنیم
از خون شهیدان شوری بر گیریم             آتش به سرا پرده صدام زنیم


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:10 :: توسط : مصطفی احمدی

شهید مهندس «مصطفی ابراهیمی مجد»، فرزند احمد در سال 29/7/1333 در تهران دیده به جهان گشود. وی در سال 26/6/1360در منطقه عملیاتی دارخوین به شهادت رسید. پیكر مطهر این شهید در گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) تهران در قطعه 24ردیف 95شماره 24 به خاك سپرده شد.

بسم الله الرحمن الرحیم

استغفرالله

من مصطفی ابراهیمی مجد ،دعای فوق را که در زیارت حضرت صاحب الامر آمده تا به انتها جزو اعتقاد خود دانسته و این زیارت را به این جهت بیشتر متذکر شدم چون در انتهای دعا امام عصر(عج) را شاهد و گواه بر شهادتین خود می گیرم و از شما می خواهم که دعای فوق را خوانده و در آنجا من شهادتین را به طور کامل پذیرفته ام و علت ذکر نکردن فقط به خاطر طولانی شدن وصیت نامه است.

اُشهِدُکَ یا مَولای أنّی اَشهَدُ أن لا إلهَ إلاّ الله وَحدَهُ لا شَریکَ لَهَ وَ اَشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسولُه لا حَبیبَ إلاّ هُوَ وَ أهلُه وَ اُشهِدُکَ یا مَولای اَنَّ علیّاً أمیرَ‌المُؤمِنینَ حُجَّتُه وَ الْحَسَن حُجَّتُه وَ الْحُسینَ حُجَّتُه وَ عَلیَّ بنَ الْحُسینِ حُجَّتُه وَ مُحَمَّدَ بنَ عَلیٍّ حُجَّتُه وَ جَعفَر بنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُه وَ موسَی بنَ جَعفَرٍ حُجَّتُه وَ عَلیَّ بنَ موسی حُجَّتُه وَ مُحَمَّدَ بنَ عَلیٍّ حُجَّتُه وَ اَشهَدُ اَنَّکَ حُجَّةُ الله  أنتُم الاوَّلُ وَ الاخِِر. الی آخر... و سپس سلام بر نائب الامام الخمینی بزرگ و سلام بر شما همه بندگان پاکباز خدا و سلام بر شما شهیدان راستین اسلام.





برادران و خواهران در این زمان ، رحمت خدا به تمامی بر ما نازل گشته و در این روزها خداوند بزرگترین لطف را بر ملت ما کرده است و اسباب لقاء خود را برای ما فراهم ساخته است . مبادا که غافل باشید .

خدایا تو را شکر می کنم که عشق حضرت مهدی (عج) را در دل من جای دادی و خدایا تو را شکر می کنم که مرا به زیور ایمان آراستی و قبل از هر چیز لازم است از آنان که واسطه کسب معارف الهی من بوده اند از خدا برای این بزرگواران طلب اجر و علو مقام کنم و اینان بودند که قلب مرا روشن ساختند تا توانستم کلام پاک و گوهر بار امام امت ،خمینی بزرگ را با تمام وجود دریابم که چه بسا دیگران را در درک کلام او عاجز می دانم خدایا این بزرگوار را برای مردم شیعه نگهدار باش.

اینجا خانه شهیدی است که به انتظار قیام مولایش آرام گرفته است

بگذارید بعد از مرگم بدانند که همانطور که اساتید بزرگمان می گفتند: نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم دیدار مجدد او نصیبم نگشت. بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد از یاد او غافل نگردید دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفته ام مبادا که ریا شود و فقط که دیگر می گویم که از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است ، و اکنون به جبهه می روم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم و امیدوارم که حکومت آن حضرت را در زمان حیاتم ببینم (و ان حال بینی و بینه الموت) و خدایا اگر مرگ بین من و او حائل شد مرا از قبر خارج ساز هنگامیکه ظهور آن حضرت انجام گرفت در حالیکه کفن بر تن دارم و...(دعا را در ابتدا نوشته ام ).

بر روی سنگ مزار شهید نوشته شده است : اینجا خانه شهیدی است که به انتظار قیام مولایش آرام گرفته است .
شهید مصطفی ابراهیمی مجد

باری برادران می روم برای پیروزی و اگر در این راه شهادت بال هایش را گشود و مرا همراه خود به پرواز در آورد چه خوب و نیکوست. و مادر با تو می گویم مادر: از اینکه فرزندی را به پیشگاه خدا تقدیم داشتی رنجور و غمین مباش بلکه شاد و سراپا سرور باش مادر تو بر گردن من حق هایی داشتی و نیز تو پدر متأسفم از اینکه حقوق شما را آن چنانکه خدا بر من قرار داده بود نتوانستم انجام دهم مرا ببخشید و از خدا بر من طلب عفو کنید و نیز بخواهید که هر کس که بر گردن من حقی داشته که نتوانستم ادا کنم مرا ببخشد و اما مادر بر گردن تو حقی را می گذارم و آن این است که اگر من شهید شدم که خود را لایق شهادت نمی دانم بلکه باید بگویم مرگ یا اجلی به سراغ من آمد مادر چون تو روزی آرزو داشتی که من ازدواج کنم و امر خدایی را انجام دهم ولی تا کنون اینطور نشده بعد از مرگم به جای آنکه گریه و زاری کنی کارت عروسی تهیه کن در یک طرف اسم و در یک طرف دیگر نام شهادت را بنویس و مانند دیگر کارتهای عروسی و کاملاً شبیه به آنها با کلمات سرور و شادی زینت بده و برای آشنایان و دوستان بفرست و آنها در جشن این موهبت الهی که نصیب من و تو شده دعوت کن و با شیرینی و شربت از آنها پذیرایی کن.

مادر اشک را بر چشم تو هیچ کس نباید ببیند زیرا هر قطره اشک ما چون دشمن اسلام را شادان می کند پس گریستن در این مورد امری است ناشایست. مادرم از اینکه شیر پاکت را حلالم کردی متشکرم و از اینکه چنین فرزندی داشتی سر افراز باش و لباس سرور به تن کن.

شما برادران و خواهرانم: فرزندانتان را به عشق مهدی (عج) آشنا سازید و آنان را برای جهاد در راه آن حضرت همیشه آماده نگهدارید. والسلام

 

 

 

 

 

از راست:شهید مصطفی ابراهیمی مجد ، شهید مصطفی چمران ، جاویدالاثر کاظم اخوان

 

 

از راست : شهید ناصر فرج الله، جاویدالاثر کاظم اخوان .ناشناس.ناشناس.شهید مصطفی ابراهیم مجد(خمیده) ،شهید مصطفی چمران  ،

 

 

از راست: ناشناس ،ضهید مصطفی چمران ، شهید مصطفی ابراهیمی مجد ،جاویدالاثر کاظم اخوان ، ناشناس

 

 

از راست:شهید ناصر فرج الله ، دونفر ناشناس،شهید مصطفی ابراهیم مجد ، شهید مصطفی چمران

 

 

از چپ: شهید مصطفی چمران ، شهید مصطفی ابراهیمی مجد .پشت به عکس شهید ناصر فرج الله می باشد.

 

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:3 :: توسط : مصطفی احمدی

 
سال 1337 سال آغاز زیستن شعبان‌علی در دنیای خاکی بود؛ او در شهرک خور منطقه ساوج‌بلاغ در خانواده‌ای کشاورز، دوران کودکی را گذراند و در سنین خردسالی به مکتب رفت تا قرائت کلام‌الله‌مجید را بیاموزد.

شعبان‌علی در سن 7 سالگی قدم به وادی علم و دانش نهاد و توانست تا اخذ مدرک دیپلم تجربی تحصیل نماید. اواخر سال 1357 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و برای مدتی در قسمت اطلاعات خدمت کرد اما به علت داشتن تجربه در امور بهداری به بهداری سپاه انتقال یافت. نژاد فلاح در این زمان به دانشگاه راه یافت و در رشته مدیریت، تحصیلاتش را ادامه داد؛ اما هیچ‌گاه از حضور در میدان نبرد غافل نشد و دلاورانه در عرصه‌های پیکار حضور یافت.
وی در طول سال‌های خدمت در سپاه، مسئولیت‌هایی بی‌شماری همچون مسئولیت بهداری سپاه کرج، معاونت بهداشت و درمان سپاه کرج، هماهنگ کننده کلیه گردان‌ها در لشگر 27 محمدرسول‌الله (ص)، معاونت ستاد پشتیبانی جنگ، عضویت در شورای فرماندهی سپاه کرج و معاوت بهداری لشکر 10 سیدالشهداء را پذیرفت و در هنگام نبرد با دشمن بعثی دو مرتبه مجروح و به بستر بیماری افتاد.
نژادفلاح با وجود مصدومیت شیمیایی در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در تاریخ 4/10/1365 هنگام گرفتن وضو براثر اصابت ترکش خمپاره به قلب در سن 28 سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد و به عرش الهی قدم گذارد و چهارمین فرزند خانواده نژادفلاح تقدیم انقلاب اسلامی ایران گشت. از او دو فرزند پسر به یادگار ماند. مزار پاکش در شهرک خور گلزار شهدای ساوجبلاغ قرار دارد.

یا طلاق یا سپاه!

گفتم اگر برنگردی طلاق می‌گیرم. من همسر یک مرد سپاهی شدم، نباید استعفا بدهی. آنقدر تهدیدش کردم و با هم جر و بحث کردیم تا بالاخره راضی شد برگردد. ماجرای استعفا دادنش هم به همان روزی برمی‌گردد که مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند، به خانه پدر ایشان سر زدند. اینها شش برادر بودند که سه نفر از آنها شربت شهادت نوشیدند. مقام معظم رهبری در این ملاقات گفتند که دیگر کسی از این برادرها نباید به جبهه برود، این خانواده سه شهید داده است. بعد از این اتفاق، شعبانعلی از سپاه استعفا داد و به خانه برگشت. من تعجب کرده بودم که چرا آن موقع از روز به خانه آمده. هر چه می‌پرسیدم جواب درست و حسابی نمی‌داد. می‌گفت اومدم مرخصی. من هم باورم نمی‌شد چون امکان نداشت حتی مرخصی ساعتی بگیرد. بالاخره یک روز که رفته بود نانوایی و بچه‌های بهداری آمده بودند دنبالش؛ ماجرا را پیگیری کردم و فهمیدم که استعفا داده است. مسئولان بهداری می‌گفتند خانم فقط این گره به دست شما باز می‌شود. ما به ایشان نیاز شدیدی داریم، کاری کنید تا برگردند. من هم پایم را دریک کفش کردم که یا طلاق یا سپاه؛ شعبانعلی هم راضی شد و برگشت.
 

جذبه‌هایم را در بهداری جا می‌گذارم

برخورد اجتماعی قوی‌ای داشت. گاه شک می‌کردم که او روستازاده‌ای ساده باشد. همه چیز حساب شده بود. به حجاب در مقابل نامحرم اهمیت زیادی می‌داد اما از آن طرف هم می‌گفت:« زن باید بهترین آرایش و زیور را در خانه داشته باشد و به خودش برسد.» آرام و صبور بود. یادم نمی‌آید فرزندانمان را با اینکه خیلی پسربچه‌های بازیگوشی بودند، دعوا کرده باشد. می‌گفت:«مرد باید در خانه مثل بره باشد، متواضع و نرم‌خو.» می‌گفتم:« تو اصلا جذبه و قاطعیت نداری»، می‌گفت:« جذبه مرا بیا در بهداری ببین! خانه که جای این حرف‌ها نیست.وقتی مرد می‌خواهد به خانه بیاید باید خستگی‌ها و تندی‌ها و سخت‌گیری‌هایش را بیرون بتکاند بعد به خانه بیاید.»

جمعه‌های اختصاصی

از وقتش نهایت استفاده را می‌برد. یادم نمی‌آید حتی نیم ساعت هم به بطالت گذرانده باشد. دوره‌های پزشکی را دیده بود اگرچه مدرکش را نگرفت. دوره خلبانی، آموزش زبان انگلیسی، تحصیل در دانشگاه تهران در رشته مدیریت. اینها بخشی از فعالیت‌هایش در کنار جنگ با دشمن بود با آن همه مسئولیتی که داشت.جمعه‌هایش را هم اختصاص می‌داد به خانواده و تفریح و گردش. البته اگر در جبهه نبود.گاهی هم مسافرت دو روزه می‌رفتیم. دوست نداشت برای خانواده کم بگذارد برای همین جمعه‌هایش اختصاصی بود.

اگر شهید شدم، به همسرم نگویید

خانه که بود با هم نماز جماعت می‌خواندیم. به معنویات اهمیت می‌داد. طوری نماز شب می‌خواند که من حسرت می‌خوردم. انگار جزو نمازهای واجبش شده بود. ندیدم که ترکش کند. به حدی نمونه بود که به جرأت می‌توانم بگویم مردی را مثل او ندیدم. وابستگی عجیبی به شعبانعلی داشتم. با محبت بود. گفته بود اگر شهید شدم به همسرم خبر ندهید. بگذارید خودش آرام آرام می‌فهمد چون طاقت ندارد. برای همین وقتی شهید شد،سه روز پیکرش در سردخانه کرج بود و کسی جرأت نداشت خبرش را به من بدهد تا اینکه بالاخره یکی از همسایه‌ها پیشقدم شد.

آخرین عکس، آخرین نامه، آخرین سفر تا آخر دنیا

یک ماه قبل از شهادتش مشهد رفته بودیم. عکسی از خودش گرفت و گفت این را وقتی شهید شدم روی اعلامیه و مزارم بزنید. ناراحت شدم و با دعوا گفتم:« دیگه از این حرفا نزنی من طاقت ندارم.» گفت:« شهادت من نزدیکه، همه می‌گن نورانی شدی!» همان عکس شد عکس شهادتش و آخرین نامه‌ای که 10 دقیقه قبل از شهادت برایم نوشته بود، همراه پیکرش برگشت و من هنوز رفتنش را باور نکرده‌ام...

قسمتی از وصیت نامه شهید:

  خدایا اگر بدانم در درگاه تو مورد مقبولیت واقع می شوم ، اگر مشکلات به اندازه تمامی کوهها بر گردنم فشار آورند آهی نخواهم کشید .

خدایا دوست دارم که خود را در خون خود ودر راه تو با اخلاص کامل غوطه ور ببینم .

قدر وصیت نامه را کمتر از خون ندانید زیرا موج های خون ممکنش است در شرایط مختلف تاریخ شکسته شود و به فراموشی سپرده شود .

  نگذارید اهداف و حرکت اسلامی این انقلاب عظیم که به رهبری خمینی بت شکن آغازین گرفته به فراموشی سپرده شود .

  ای برادران با صبر وتوکل پیش بروید و به یاد شهدا باشید ، ای خانوادههای شهدا از نفاق دوری نمائید و با از دست دادن شهیدان در راه خدایتان هرگز سست نشوید ،بلکه با ایمان بیشتر راه آنان را ادامه دهید ودر فرصتهای مختلف بر قبور شهدا حاظر شوید تا از تشویش خاطر های مادی دنیا دلتان آرام گیرد  .

    و اما ای یاسر گرامی، تو مسؤولیت سنگینی بعد از من به دوش خواهی داشت، مسئولیت تو بسی سنگین و دشوار است. تو بایستی در سنگر شهداء به لقاء الله پیوسته را پرکنی و به دور از هرگونه گروه‌گرائی باشی و فریب ظواهر گروهک‌های به ظاهر صالح را نخوری و تنها فرزند اسلام و قرآن باشی و از روحانیت (رهبر) مبارز زمان خود پیروی نمایی و اسلام را بر همه چیز مقدم داری و اسلام در هر کجای دنیا به نیروی تو نیاز داشت هجرت کنی و به جهاد در راه خدا بپردازی و زندگی دلفریب دنیا را به آخرت ترجیح ندهی

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 11:59 :: توسط : مصطفی احمدی

,

 شهید محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد، ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند. بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.وقتی به مادرش گفت میخواهم به جبهه بروم..

دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح خریده بود.

مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی؟ فردا زندگی میخوای. خونه میخوای.

گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست  نه آهن میخواد و نه سفید کاری.
بعدیک بیت شعر خواند
:خوش آن روزی که در سنگر بمیرم/نه آن روزی که در بستر بمیرم 

!چند شب بعد از شب عملیات مادرش خوابی می بیند.

مادر می گوید خواب دیدم که محمد رضا با لباس سبزی از در وارد شد.

 گفتم: مادر جان چرا به این زودی آمدی؟

 گفت: آمدم شما را از چشم به راهی در بیاورم. باید زود برگردم.شب بعد نیز مادر دوباره خواب محمدرضا را دید. خواب دید محمد رضا با یک دسته گل بزرگ وارد خانه شد. اما همین که به جلوی مادر رسید و دسته گل را زمین گذاشت حالت بقچه مانند شد.

محمد رضا به مادر گفت: مادر برایت هدیه آوردم بعد از این خواب ها بود که خانواده محمد رضا متوجه شدند در شب عملیات کربلای 4 تیر به شکم محمد رضا خورده و مجروح شده. همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند، او را پیدا نکرده بودند.بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده اند. یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده و همانجا در کربلا دفنش کرده اند.به نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند، می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید: مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و دندانش می شکند.  

وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم !

مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: « شما می دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » 

ولی حاج حسین گفت: « راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می شد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می آوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت. »

شهید شفیعی در سال 81 در گلزار

شهدای قم به خاک سپرده شد.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 11:50 :: توسط : مصطفی احمدی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اگر شهدا نبودند شاید ما هم ......... و آدرس defa-shohada.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 105
بازدید کل : 9788
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content