شهدای خوی
زندگینامه وخاطرات شهدای خوی
به یاد شهید (دریا قلی)
برای سلامتی روح شهدا صلوات |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |
شهید خرازی به روایت آوینی ... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار . اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است . ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند. حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر . حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165 ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 13:14 :: توسط : مصطفی احمدی
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 13:11 :: توسط : مصطفی احمدی
بِسْمِالله الرََّّحْمنِ الرََّّحيمِ منالمؤمنينرجالصدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضينحبه و منهم من ينتظر و مابدلوا تبديلا. «قرآن كريم- الاحزاب آيه23» سخن گفتن از شهيدي با ابعاد گوناگون، از اسوهاي كه جمع اضداد بود، از آهن و اشك، از شير بيشة نبرد و عارف شبهاي قيرگون، از پدر يتيمان و دشمن سرسخت كافران بسيار سخت بلكه محال است. سخن گفتن از شهيد دكتر مصطفي چمران، اين مرد عمل و نه مرد سخن، اين نمونه كامل هجرت، جهاد و شهادت، اين شاگرد مكتب علي(ع)، اين مالكاشتر جنوب لبنان و حمزة كربلاي خوزستان سخت و دشوار است. چرا كه حتي نميتوان يكي از ابعاد وجودي او را آنگونه كه هست، توصيف كرد و نبايست انتظار داشت كه بتوانيم تصوير كاملي در اين مختصر از او ترسيم نمايئم، كه مردان و رهروان راه علي(ع) و حسين(ع) را با اين كلمات مادي و معيارهاي خاكي نميشود توصيف نمود و سنجيد. اين مروري است گذرا و سريع، بر حيات كوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ايثار، عشق و فداكاري شهيد دكتر مصطفي چمران. دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد. وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشتة الكترومكانيك فارغالتحصيل شد و يكسال به تدريس در دانشكدة فني پرداخت. وي در همة دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريكا اعزام شد و پس از تحقيقاتعلمي در جمع معروفترين دانشمندان جهان در دانشگاه كاليفرنيا و معتبرترين دانشگاه امريكا –بركلي- با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد. از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيتالله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت ميكرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعتنفت شركت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداري از نهضتملي ايران در كشمكشهاي مرگ و حيات اين دوره بود. بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط حكومت دكتر مصدق، به نهضت مقاومت ملي ايران پيوست و سختترين مبارزهها و مسئوليتهاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناكترين مأموريتها را در سختترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد. در امريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولينبار انجمن اسلامي دانشجويان امريكا را پايهريزي كرد و از مؤسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در امريكا به شمار ميرفت كه به دليل اين فعاليتها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع ميشود. پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امامخميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشتساز ميزند و همه پلها را پشتسر خود خراب ميكند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و همفكر، رهسپار مصر ميشود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر، سختترين دورههاي چريكي و جنگهاي پارتيزاني را ميآموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته ميشود و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به عهدة او گذارده ميشود. به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از مليگرايي وراي اسلام گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده كرد كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقة مسلمين ميشود، به جمال عبدالناصر اعتراض كرد و ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريان ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نميتوان به راحتي با آن مقابله كرد و با تأسف تأكيد ميكند كه مات هنوز نميدانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحية دشمن و براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و يارانش اجازه ميدهد كه در مصر نظرات خود را بيان كنند. بعد از وفات عبدالناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل، براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا ميكند و لذا دكتر چمران رهسپار لبنان ميشود تا چنين پايگاهي را تأسيس كند. او به كمك امام موسيصدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مباني اسلامي پيريزي نموده كه در ميان توطئهها و دشمنيهاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده ميكند و عليگونه در معركههاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو ميرود و در طوفانهاي سهمناك سرنوشت، حسينوار به استقبال شهادت ميتازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبارترين ستمگران روزگار، صهيونيزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرايان «فالانژ»، به اهتزاز درميآورد و از قلب بيروت سوخته و خراب تا قلههاي بلند كوههاي جبلعامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيها به يادگار گذاشته؛ در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته و شرح اين مبارزات افتخارآميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابانهاي داغ و بر دامنة كوههاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران: دكتر چمران با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز ميگردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب ميگذارد؛ خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي ميپردازد و همة تلاش خود را صرف تربيت اولين گروههاي پاسداران انقلاب در سعدآباد ميكند. سپس در شغل معاونت نخستوزير در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر مياندازد تا سريعتر و قاطعانهتر مسئله كردستان را فيصله دهد تا اينكه بالاخره در قضية فراموش ناشدني «پاوه» قدرت ايمان و ارادة آهينن و شجاعت و فداكاري او بر همگان ثابت ميگردد. در آن شب مخوف پاوه، همة اميدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دلشكسته در ميان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اكثريت پاسداران قتلعام شده بودند و همة شهر و تمام پستي و بلنديها به دست دشمن افتاده بود و موج نيروهاي خونخوار دشمن لحظه به لحظه نزديكتر ميشد. باران گلوله ميباريد و ميرفت تا آخرين نقطه مقاومت نيز در خون پاسداران غرق گردد. ولي دكتر چمران با شهامت و شجاعت و ايثارگري فراوان توانست اين شب هولناك را با پيروزي به صبح اميد متصل كند و جان پاسداران باقيمانده را نجات دهد و شهر مصيبتزده را از سقوط حتمي برهاند. آنگاه فرمان انقلابي امامخميني(ره) صادر شد. فرماندهي كل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهي منطقه نيز به عهدة دكتر چمران واگذار شد. رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت درآمدند و همة تجارب انقلابي، ايمان، فداكاري، شجاعت،قدرت رهبري و برنامهريزي دكتر چمران در اختيار نيروهاي انقلاب قرار گرفت و عاليترين مظاهر انقلابي و شكوهمندترين قهرمانيها به وقوع پيوست و در عرض 15 روز شهرها و راهها و مواضع استراتژيك كردستان به تصرف نيروهاي انقلاب اسلامي درآمد و كردستان از خطر حتمي نجات يافت و مردم مسلمان كرد با شادي و شعف به استقبال اين پيروزي رفتند. دكتر چمران بعد از اين پيروزي بينظير به تهران احضار شد و از طرف رهبر عاليقدر انقلاب، امامخميني(ره)، به وزارت دفاع منصوب گرديد. در پست جديد، براي تغيير و تحول ارتش از يك نظام طاغوتي، به يك سلسله برنامههاي وسيع بنيادي دست زد كه پاكسازي ارتش و پياده كردن برنامههاي اصلاحي از اين قبيل است تا به ياري خدا و پشتيباني ملت، ارتشي به وجود آيد كه پاسدار انقلاب و امنيت استقلال كشور باشد و رسالت مقدس اسلامي ما را به سرمنزل مقصود برساند. دكتر مصطفي چمران در اولين دور انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، بخصوص در ارتش، حداكثر سعي و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشتة ارتش به نظامي انقلابي و شايسته ارتش اسلامي تبديل شود. در يكي از نيايشهاي خود بعد از انتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، اينسان خدا را شكر ميگويد: «خدايا، مردم آنقدر به من محبت كردهاند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كردهاند كه به راستي خجلم و آنقدر خود را كوچك ميبينم كه نميتوانم از عهده آن به درآيم. خدايا، تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برآيم و شايستة اين همه مهر و محبت باشم.» وي سپس به نمايندگي رهبر كبير انقلاب اسلامي در شورايعالي دفاع منصوب شد و مأموريت يافت تا بطور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه كند. گروهي از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربيت و سازماندهي آنان، ستاد جنگهاي نامنظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كمكم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. تنها كساني كه از نزديك شاهد ماجراهاي تلخ و شيرين، پيروزيها و شكستها، شهامتها و شهادتها و ايثارگريهاي آنان بودند، به گوشهاي از اين خدمات كه دكترچمران شخصاً مايل به تبليغ و بازگويي آنها نبود، آگاهي دارند. ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد جنگهاي نامنظم يكي از اين برنامهها بود كه به كمك آن، جادههاي نظامي به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپهاي آب در كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يك متر در مدتي حدود يكماه، آب كارون را به طرف تانكهاي دشمن روانه ساخت، به طوري كه آنها مجبور شدند چند كيلومتر عقبنشيني كنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند و با اين عمل فكر تسخير اهواز را براي هميشه از سر به دور دارند. يكي از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده اين حركت و شيوة جنگ مردمي و هماهنگي كامل بين نيروهاي موجود، تاكتيك تقريباً جديد جنگي بود؛ چيزي كه ابرقدرتها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه اين هماهنگي در خرمشهر بوجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها ماندند. او تصميم داشت به خرمشهر نيز برود، ولي به علت عدم وجود فرماندهي مشخص در آنجا و خطر سقوط جدي اهواز، موفق نشد ولي چندينبار نيروهايي بين دويست تا يكهزار نفر را سازماندهي كرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به كمك ديگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگي نابرابر مقابل حملات پياپي دشمن تا مدتها مقاومت كنند. محرم ماه شهادت و پيروزي سوسنگرد: پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دلبسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومينبار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانكهاي او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادي از آنان توانستند به داخل شهر راه يابند. دكتر چمران كه از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، با فشار و تلاش فراوان خود و آيتالله خامنهاي، ارتش را آماده ساخت كه براي اولينبار دست به يك حمله خطرناك و حماسهآفرين نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازماندهي كرد و با نظمي نو و شيوهاي جديد از جانب جادة اهواز- سوسنگرد به دشمن يورش بردند. شهيدچمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر ميشتافت كه در محاصرة تانكهاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و خود را به حلقة محاصرة دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو ميرفت. در اين هنگام بود كه نبرد سختي درگرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانكها به او حمله كردند و او همچون شيري در ميدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطهاي به نقطهاي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر ميرفت. كماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلولة خود گرفته بودند، تانكها به سوي او تيراندازي ميكردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، برافروخته و شادان از شوق شهادت در ركاب حسين(ع) و در راه حسين(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير ميداد. در همين اثناء، همرزم باوفايش به شهادت رسيد و او يكتنه به نبرد حسينگونه خود ادامه ميداد و به سوي دشمن حمله ميبرد. هرچه تنور جنگ گرمتر كيشد و آتش حمله بيشتر زبانه ميكشيد، چهرة ملكوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين(ع)، گلگونتر وشوق به شهادتش افزونتر ميشد تا آنكه در حين «رقص چنين ميانه ميدان» از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاك كربلاي خوزستان درهم آميخت و نقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفريد و هنوز هم گرمي قطرات خون او گرميبخش رزمندگان باوفاي اسلام و سرخي خونش الهامبخش پيروزي نهايي و بزرگ آنان است. با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد. سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود، به داخل كاميون نشست و با لباني متبسم، ديگران را نويد پيروزي ميداد. خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزديكي دروازة سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم و اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افكند كه بيمحابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمندة مؤمن را از چنگال صداميان نجات بخشيدند. دكتر چمران با همان كاميوني كه خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگهاي نامنظم و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اينجا بود كه در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسة مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيدفلاحي، فرماندة لشگر 92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نمايندة امام در سپاه پاسداران (شهيدمحلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد و درهمان حال و همان شب، پيشنهاد حمله به ارتفاعات اللهكبر را مطرح كرد. به رغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگهاي نامنظم و حركت به تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالي كه در كنار بسترش و در مقابلش نقشههاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مينگريست و مرتب طرحهاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينههاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه ميداد. كمكم زخمهاي پاي او التيام مييافت و او ديگر نميتوانست سكون را تحمل كند و با چوب زيربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد. به دنبال نبرد بيست و هشتم صفر (پانزدهم ديماه 59) كه منجر به شكست قسمتي از نيروهاي ماشد و فاجعة هويزه به بار آمد، ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر كف را از جبهه فرسيه انتخاب كرد و با چند هليكوپتر كه خود فرماندهي آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زيربغل دست به عملي بيسابقه و انتحاري زد. او در حالي كه از درد جنگ به خود ميپيچيد و از ناراحتي ميخروشيد، آمادة حمله به نيروهاي پشت جبهه و تداركاتي دشمن در جاده جفير به طلايه شد كه به خاطر آتش شديد دشمن، هليكوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هويزه بگذرند و حملة هوايي دشمن هليكوپترها را مجبور به بازگشت ساخت كه وي از اين بازگشت سخت ناراحت و عصباني بود. بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زيربغل را نيز كنار گذاشت و با كمي ناراحتي راه ميرفت و همراه با همرزمانش از يكايك جبهههاي نبرد در اهواز ديدن كرد. پس از زخمي شدن، اولينبار، براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصي به سخنانش گوش ميداد، او و همة رزمندگان را دعا ميكرد و رهنمودهاي لازم را ارائه ميداد. دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبههها وجود داشت دائماً رنج ميبرد و تلاش ميكرد كه با ارائه پيشنهادات و برنامههاي ابتكاري حركتي بوجود آورد و اغلب اين حركتها را توسط رزمندگان شجاع و جانبركف ستاد نيز عملي ميساخت. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپههاي اللهاكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است، رسانده تا ارتباط شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سيويكم ارديبهشت ماه سال شصت، با يك حملة هماهنگ و برقآسا، ارتفاعات اللهاكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولين كساني بود كه پاي به ارتفاعات اللهاكبر گذاشت؛ درحالي كه دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت ميكرد. او و فرماندة شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد، با تعدادي از جان بركفان و ياران خود توانستند با فداكاري و قدرت تمام تپههاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالي كه ديگران در هالهاي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مينگريستند. پس از پيروزي ارتفاعات اللهاكبر، اصرار داشت نيروهاي ما هرچه زودتر، قبل از اينكه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، به سوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و شهيدچمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري جان بر كف ستاد جنگهاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت. فتح دهلاويه، در نوع خود عملي جسورانه و خطرناك و غرورآفرين بود. نيروهاي مؤمن ستاد پلي بر روي رودخانة كرخه زدند، پلي ابتكاري و چريكي كه خود ساخته بودند. از رودخانه عبور كردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي برگ فتح كردند. اين اولين پيروزي پس از عزل بنيصدر از فرماندهي كل قوا بود كه به عنوان طليعة پيروزيهاي ديگر به حساب آمد. در سيام خردادماه سال شصت، يعني يكماه پس از پيروزي ارتفاعات اللهاكبر، در جلسة فوقالعاده شورايعالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيتالله اشراقي شركت و از عدم تحرك وسكون نيروها انتقاد كرد و پيشنهادات نظامي خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد. اين آخرين جلسة شورايعالي دفاع بود كه شهيدچمران در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غمانگيز و بسيار سخت و هولناكي بود. در سحرگاه سيويكم خردادماه شصت، ايرج رستمي فرمانده منطقه دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكترچمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فرا گرفته بود. دستهاي از دوستان صميمي او ميگريستند و گروهي ديگر مبهوت فقط به هم مينگريستند. از در و ديوار، از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت ميوزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثهاي بزرگ و زلزلهاي وحشتناك بودند. شهيدچمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند و در لحظة حركت وي، يكي از رزمندگان با سادگي و زيبايي گفت: «همانند روز عاشورا كه يكايك ياران حسين(ع) به شهادت رسيدند، عباس علمدار او (رستمي) هم به شهادت رسيد و اينك خود او همانند ظهر عاشوراي حسين(ع) آمادة حركت به جبهه است.» همة اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع ميكردند و با نگاههاي اندوهبار تا آنجا كه چشم ميديد و گوش ميشنيد، او و همراهانش را دنبال ميكردند و غمي مرموز و تلخ بر دلشان سنگيني ميكرد. دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسة مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بيسابقهاي نصيحت كرده بود و خدا ميداند كه در پس چهرة ساكت و آرام ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنجها، شنيدن دروغ و تهمتها و دمبرنياوردنها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسديه بودند و اينك او خود به قربانگاه ميرفت. سالها ياران و تربيتشدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت سوخت، ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايشهاي سخت محك ميزد و ميآزمود، او را هر چه بيشتر ميگداخت و روحش را صيقل ميداد تا قرباني عاليتري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد: اني اعلم مالاتعلمون. «من چيزهايي ميدانم كه شما نميدانيد.» به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيتالله اشراقي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرينبار يكديگر را بوسيدند و بازهم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همة رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرماندهشان، ايرج رستمي را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي، ولي نگاهي عميق و پرنور و چهرهاي نوراني و دلي والامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار، گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، ميبرد.» خداوند ثابت كرد كه او را دوست ميدارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند. سخنش تمام شد، با همة رزمندگان خداحافظي و ديدهبوسي كرد، به همة سنگرها سركشي نمود و در خط مقدم، در نزديكترين نقطه به دشمن، پشت خاكريزي ايستاد و به رزمندگان تأكيد كرد كه از اين نقطه كه او هست، ديگر كسي جلوتر نرود، چون دشمن به خوبي با چشم غيرمسلح ديده ميشد و مطمئناً دشمن هم آنها را ديده بود. آتش خمپاره كه از اولين ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمي قربانيهاي ديگري نيز گرفته بود، باريدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند و هر يك در گودالي مات و مبهوت در انتظار حادثهاي جانكاه بودند كه خمپارهها در اطراف او به زمين خورد و با اصابت يكي از خمپارههاي صداميان، يكي از نمونههاي كامل انساني كه ماية مباهات خداوند است، يكي از شاگردان متواضع علي(ع) و حسين(ع)، يكي از عارفان سالك راه حق و حقيقت و يكي از ارزشمندترين انسانهاي عليگونه و يكي از ياران باوفاي امامخميني(ره) از ديار ما رخت بربست و به ملكوت اعلي پيوست. تركش خمپارة دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركشهاي ديگر صورت و سينة دو يارش را كه در كنارش ايستاده بودند، شكافت و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران باوفايش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاري بود و چهرة ملكوتي و متبسم و در عينحال متين و محكم و موقر آغشته به خاك و خونش، با آنكه عميقاً سخنها داشت، ولي ظاهراً ديگر با كسي سخن نگفت و به كسي نگان نكرد. شايد در آن اوقات، همانطوري كه خود آرزو كرده بود، حسين(ع) بر بالينش بود و او از عشق ديدار حسين(ع) و رستن از اين دنياي پر از درد و پيوستن به روح، به زيبايي، به ملكوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان، فرصت نگاهي و سخني با ما خاكيان را نداشت. در بيمارستان سوسنگرد كه بعداً به نام شهيد دكترچمران ناميده شد، كمكهاي اوليه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولي افسوس كه فقط جسم بيجانش به اهواز رسيد و روح او سبكبال و با كفني خونين كه لباس رزم او بود، به ديار ملكوتيان و به نزد خداي خويش پرواز كرد و نداي پروردگار را لبيك گفت كه: «ارجعي الي ربك راضيه مرضيه» از شهادت انسانساز سردار پرافتخار اسلام، اين فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حركت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلكه امت مسلمان ايران و شيعيان محروم لبنان به پا خاستند و حتي ملل مستضعف و زاده دنيا غرق در حسرت و ماتم گرديدند. امواج خروشان مردم حقشناس ما، خشمگين از اين جنايت صدام و اندوهبار و اشكآلود، پيكر پاك او را در اهواز و تهران تشييع كردند كه «انالله و انّااليه راجعون.» بلي، اينچنين زندگي سراسر تلاش و مبارزة خالصانه و عارفانه در راه خداي او آغاز گشت و اينچنين در كربلاي خوزستان در جهاد و نبرد روياروي عليه باطل، حسينگونه به خاك شهادت افتاد و به ملكوت اعلي عروج كرد و به آرزوي ديرين خود كه قرباني شدن عاشقانه در راه خدا بود، نايل گشت. خدايش رحمت كند و او را با حسين(ع) و شهداي كربلا محشور گرداند. والسلام علي مناتبعالهدي ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 13:9 :: توسط : مصطفی احمدی
اشاره هشتم آبان هر سال، یادآور خاطره رزمنده کوچکی است که با نثار جان خود، بر سرخی و طراوت خون شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی افزود. او در نوجوانی به یکباره قلههای شرف و غیرت را پیمود که چه بسیار اهل ریاضت و سیر و سلوک، در پیمودن این راه پرفراز و نشیب، بر این رهگذر الهی غبطه میخورند. تولد و تحصیل شهید محمد حسین فهمیده، در اردیبهشت سال 1346، در خانوادهای مذهبی در محله پامنار، از محلههای قدیمی شهر قم، دیده به جهان گشود. دوران کودکی را به همراه دیگر فرزندان خانواده با صفا و صمیمیت، زیر سایه توجه و محبت پدر و مادری مهربان گذراند و در سال 1352 راهی مدرسه شد. چهار سال ابتدایی را زیر نظر معلمی روحانی گذراند و سال پنجم را به دلیل انتقال خانوادهاش به شهر کرج، در مدارس این شهر سپری کرد. محمدحسین با عشق و علاقه به تحصیل، همواره دانشآموز وظیفهشناس و موفقی بود. او همزمان با تحصیل، با پشتکار فراوان در کمک به پدر نیز میکوشید و با وجود سن کم، در فعالیتهای مذهبی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی شرکت میجست. فهمیده پس از پیروزی انقلاب شهید فهمیده، پس از پیروزی انقلاب با تشکیل بسیج در آذر سال 1358 به فرمان امام خمینی رحمهالله ، به خیل عظیم بسیجیان جان بر کف پیوست. از مدرسه تا جبهه جنوب محمدحسین فهمیده، آنچنان گوش به فرمان رهبر بود که در شروع جنگ تحمیلی، بیدرنگ با رساندن خود به جبهه، در اطاعت از فرمان رهبری و پاسداری از میهن کوششها کرد. با این حال، رزمندگان که متوجه شدند او سیزده سال دارد، وی را برگرداندند و درصدد برآمدند از او تعهد بگیرند دیگر از شهر کرج خارج نشود، ولی او رضایت نداد و خطاب به آنان گفت: «خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگویند هر جا باشم، آماده رفتن هستم. من باید به مملکت خدمت کنم. من تعهد نمیدهم». پس از این، زمزمه رفتن به جبهه را بین دوستان و خانوادهاش سر داد. پس از آن، یک روز که به بهانه خرید نان از خانه خارج شده بود، به دوستش گفت سه روز بعد که به جنوب رسید، به خانوادهاش خبر دهد که او به جبهه رفته است. آموزگار ایثار در خط مقدم جبهه، شهید فهمیده به اتفاق دوستش، محمدرضا شمس در یک سنگر بودند. محمدرضا زخمی شد و محمدحسین با سختی فراوان او را به پشت خط رساند و به جایگاه پیشین خود بازگشت. او با مشاهده تانکهای عراقی که به طرف رزمندگان هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آنها بودند، تاب نیاورد و در حالی که تعدادی نارنجک به کمر بسته و در دستش گرفته بود، به طرف تانکها حرکت کرد. در این هنگام، تیری به پایش خورد و او را مجروح ساخت، ولی نتوانست در اراده محکم و پولادین محمدحسین خللی وارد کند. ازاینرو، بدون هیچ تردیدی تصمیم خود را عملی ساخت و از لابهلای تیرهایی که از هر سو به طرفش میآمد، خود را به تانک پیشرو رساند و با استفاده از نارنجک، موفق شد آن را منفجر کند و خود نیز تکه تکه شد. پس از انفجار تانک، مهاجمان عراقی گمان کردند حملهای صورت گرفته است. ازاینرو، روحیه خود را باختند و با سرعت هر چه تمامتر تانکها را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته شد و پس از مدتی، نیروهای کمکی رسیدند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاکسازی کردند. خبر شهادت صدای جمهوری اسلامی ایران، با قطع برنامههای عادی خود، اعلام کرد که نوجوانی سیزده ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است. ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:59 :: توسط : مصطفی احمدی
در اینجا قصد دارم از خلبانی بگویم که در عین گمنامی رشادتهایی در جنگ از خود نشان داد که دوست و دشمن را به شگفتی واداشت
شهید حراف در سال 1332 در شیراز متولد و در سال 1351 وارد هوانیروز شد.پس از اتمام دوره ی آموزش اساتید امریکایی از هوش بالای شهید اطلاع پیدا کردند و وی را بلافاصله به فراگیری دوره ی استاد خلبانی اعزام کردند و وی در اوان جوانی به عنوان استاد خلبان هلیکوپتر شکاری کبرا شروع به کار کرد سرهنگ خلبان عبدالله نجفی بدون شک برای تمام آشنایان با هوانیروز دوران جنگ نامی آشناست. وی اهل شیراز است و انسانیست بسیار خاکی و بی ریا.از حماسه های او میتوان یکی به شکار هلیکوپتر عراقی اشاره کرد.اما همانطور که خود او و دیگران میدانند او جان خود را مدیون شهید حراف است.جریان از این قرار است: در یکی از عملیاتها که وی در آن حضور داشت (به فرماندهی شهید حراف) به قصد شکار تانکهای عراقی راهی شده بودند.پس از شکار موفقیت آمیز تک تک تانکهای عراقی و اتمام مهمات به پیشنهاد شهید حراف با اسکید (پایه ی هلیکوپتر) به چادرهای باقی مانده در منطقه میکوبیدند. پس از اتمام ماموریت در هنگام خروج از معرکه متوجه میشوند یکی از موتورهای هلی کوپتر نجفی آتش گرفته است و وی مجبور به نشستن داخل نیروهای عراقی میکند.زمان برای رسیدن هلیکوپتر رسکیو(نجات) بسیار کم بود به همین دلیل شهید حراف در یک اقدام متبحرانه داخل نیروهای عراقی و در کنار هلی کوپتر نجفی نشست و با سرعت عبدالله نجفی و کمک خلبان را که روی اسکید هلیکوپتر تشسته بودند از منطقه خارج کرد! هلی کوپتر صدمه دیده لحظه ای بعد در میان آتش کاملا سوخت. خاطره ای دیگر به نقل از سرهنگ خلبان هوانیروز غلامرضا علیزاده نیلی در کتاب رقص دلفین ها راجع به شهید حراف: بالگرد های ضد تانك به هنگام هدف گیری در ارتفاع کم از سطح زمین قرار می گیرند و پس از شلیک موشک تاو، کمک خلبان آن را تا لحظه برخورد به هدف کنترل و هدایت می کند در این زمان یک یا دو فروند بالگرد کبری با پشتیبانی آتش در کنارش قرار می گیرند.این امر باعث می گردد حجم آتش سنگین دشمن به روی بالگردها بیشتر شده و مشکلاتی برای خلبانان به وجود بیاورد. هر زمان با شهید حراف پرواز می کردم با اعلام قبلی در فاصله ای که برای عراقیها قابل رویت بود نزدیک به سطح زمین و با سرعتی کم اقدام به پرواز می نمود.این مسئله باعث می شد گرد و خاک زیادی به هوا برخاسته و نتیجتا توجه دشمن بدان سمت جلب شود.عراقیها با فرض اینکه بالگردی مورد هدف قرار گرفته و در حال سقوط است اقدام به هدایت آتش به آن سو می نمودند.در حقیقت شهید حراف خود را طعمه قرار می داد تا خلبانان موشک انداز بتوانند به راحتی کار خود را انجام دهند. شهید حراف با این کار عملا یک دستورالعمل به نبرد کبرا با تانک اضافه کرد. اما این دستورالعمل به غیر از یک هلیکوپتر کبرا نیاز به یک خلبان شجاع مثل حراف دارد (که در هوانیروز کم نبود) که با از خود گذشتگی خود را در معرض موشک و توپ قرار دهد تا دوستان همرزمش بتوانند با آسودگی به شکار ادوات دشمن بپردازند. حراف اولین اسرا را از عراق گرفت ! اولین اسرای عراقی که از هلیکوپتر در گرفتن آنها استفاده شد توسط سروان خلبان علیرضا حراف صورت گرفت.داستان را جناب آقای حسن حراف، برادر محترم شهید حراف اینگونه برایمان گفتند : طبق گفته شهید حراف قبل از شهادت كه بنده شنیدم ، در عملیات فتح المبین بعد از انهدام تجهیزات نیروهای عراقی بوسیله رزمندگان، شهید حراف مشاهده میکند که حدود 17 نفر از از نیروهای عراقی در حال فرار هستند. حراف بلافاصله هلیکوپترش(کبرا) را جلوی آنها نشانده و دست خالی بدون هیچ ترس و واهمه ای از هلیکوپتر پیاده شده و به سمت آنها میرود.یكی از آنهاخود را به مردن زده بود و شهید حراف ضمن حواله یك لگد جانانه به مزدور فوق ، اسلحه ای که او زیر پیراهنش پنهان کرده بود را به غنیمت میگیرد و اسرا نیز دقایقی بعد به پشت جبهه تخلیه میشوند . همان اسلحه به عنوان تشویق این عمل شجاعانه، به شهید حراف اهدا میگردد. میخواهم با حراف پرواز کنم... در آخرین پرواز شهید حراف کمک خلبان وی مشخص شده بود. شهید خدادادی در آن زمان در مرخصی به سر میبرد که زودتر از موعد مقرر خود را به گروه رساند و درخواست پرواز کرد. فرمانده عملیات او را که دید گفت چند روز از مرخصی تو باقی مانده چرا آمدی که خدادادی در جواب پاسخ میدهد ماندن برایم غیر قابل تحمل بود.آمده ام بجنگم. آیا حراف امروز پرواز میکند؟ فرمانده عملیات پاسخ میدهد: بله اما کمک خلبانش مشخص شده و تو نمیتوانی با حراف پرواز کنی. شهید خدادای به سرعت به سراغ کمک حراف رفته و به او میگوید امروز جای خود را به من بده. اما هر چه اصرار میکرد جواب سر بالا میشنید. او میگفت من مدتها منتظر چنین پروازی هستم نمیتوانم جای خودم را به تو بدهم. خلاصه آنقدر خدادادی التماس کرد تا اینکه او علی رغم میل باطنی جای خودش را به او داد. تاریخ روز دهم اردیبهشت 1361 را نشان میداد. گرماگرم عملیات بیت المقدس بود. با روشن شدن هوا عملیات هوانیروز در سه مرحله به سرپرستی حراف شروع شد. مرحله اول به نحو احسن انجام شد و اکیپ حراف ضربه محلکی به توپخانه دشمن وارد کرد و نیروهای خودی را که محاصره شده بودند نجات داد. مرحله دوم بود که هلیکوپترش مورد اصابت موشک قرار گرفت و در کمتر از چند ثانیه ،در کوهی از آتش و دودناپدید شد. در این موقع بود که حراف در میان شعله های آتش پروازی دیگر به سوی معبود آغاز کرد! وی در طول جنگ صاحب 2 فرزند بود و فرزند سوم ایشان بعد از شهادتش به دنیا آمد. پیکر مطهرش اینک در شیراز آرام گرفته است. اما خدادادی هنوز زنده بود. بلافاصله او را به بیمارستان سوانح و سوختگی تهران منتقل کردند. اما چون شدت سوختگی زیاد بود او را به بیمارستان بانک ملی انتقال دادند.روی تخت بیمارستان دائما از حراف میپرسید! پزشکان کوشش فراوانی برای نجات جان خلبان با غیرت ما کردند اما به دلیل سوختگی زیاد (70 درصد سوختگی) دفتر زندگی او در ظهر روز چهاردهم اردیبهشت ماه 1361 بسته شد و روح با شکوهش به ملکوت اعلی پیوست! او دومین فرزندش را که هشت ماه انتظاز دیدنش را کشیده بود، ندید. زیرا دومین فرزندش در مراسم بزرگداشت چهلمین روز شهادتش به دنیا آمد! نام او ایمان است. ایمان پدر را ندید ولی دائما سراغش را میگیرد! ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:46 :: توسط : مصطفی احمدی
16شهریور ماه 1357 در خانه ای روستایی در طوغان از توابع شهرستان قروه استان کردستان در خانواده حاج زوارعلی رضایی پسری به دنیا آمد که نام او را حسین گذاشتند. تاریخچه روستای کوچک طوغان و مردان بزرگی که در این روستا زندگی کردند، به گونه ای بود که در سفر رهبر معظم انقلاب به کردستان، این روستا به عنوان روستای نمونه ایثارگری شناخته شد. حسین، دوران ابتدایی را در مدرسه زادگاه خود سپری کرد و پس از طی مقطع راهنمایی در سال 1374 وارد دبیرستان سپاه پاسداران سنندج شد و بعد از فراغت از تحصیل در مقطع متوسطه در سال 1378 به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت.
پس از جذب در سپاه پاسداران و طی مراحل آموزش مقدماتی رزمی به مدت دو سال دوره کاردانی را طی کرده و از سال 1380 تا 1381 در سپاه کردستان به خدمت مشغول شد. سال 81 بود که بهمراه تعداد دیگری از جوانان کرد توسط یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه، جذب و مجددا به تهران نقل مکان کرد. طی دوره های اموزشی در یگان ویژه صابرین آنقدر سخت هست که هر کسی نتواند دوره را به پایان برساند اما همین تمرینات سخت و پیچیده در مناطق مختلف کشور از حسین و دوستانش رزمندگانی ورزیده و دلیر ساخت. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() او در اوایل سال 1383 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج پاک دو فرزند به نامهای "محمدطه" و "تارا" بود که محمدطه در زمان شهادت پدر چهار سال و تارا تنها 25 روز داشت.
لازم نیست که بگوییم او نیز همچون دیگر شهیدان سرشار از خصوصیات ایمانی و اخلاقی بود اما دوستانش بزرگترین ویژگی اخلاقی او را شوخ طبعی و پرهیز از گوشه گیری گفته اند. با شروع درگیریهای سپاه با گروهک تروریستی پژاک در شمالغرب، ماموریت جدید حسین و دوستانش در یگان ویژه سپاه آغاز می شود. ماموریتی که برای حسین، پایانی باشکوه داشت: دیدار با معبود در ارتفاعات جاسوسان. ![]() ![]() در کنار شهید محمد جعفرخانی
![]() در کنار شهید سید محمود موسوی
![]() ![]() در کنار شهید محمد جعفرخانی
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:40 :: توسط : مصطفی احمدی
حجه الاسلام دکتر محمد مهدی بهداروند سردار حسن شاهحسینی را تمام بچههای رزمنده سپاه اندیمشک و دزفول خوب به یاد دارند. حسن از روز اول جنگ که سوت تهاجم کشیده شد، تمام قد در میدان مقاومت ایستاد و دلدادگی خود را به امام و نظام اسلامی اثبات کرد. آن روزها که عراقیها تا پشت رودخانه کرخه آمده بودند، مجموعه هایی به نام ذخیره سپاه در مدرسهای در شصت فامیلی راهآهن درست شده بود که محل بچههای بسیجی بود. حسن هر وقت به میان بچهها میآمد با شوخیهایش خستگی را از دل بچهها میبرد و روحیهای دو چندن میداد. در روز 21/7/59 ، ساعت حدود 10 صبح بود که با وانت مزدا آبیاش وارد مقر سپاه اندیمشک در میدان مرکزی شهر یعنی میدان امام خمینی شد و مقداری وسایل در عقب ماشین گذاشت. از روی سکوی وسط حیاط بلند شدم و گفتم برادر شاهحسینی کجا با این عجله؟ - دارم میرم پادگان کرخه، سری به بچهها بزنم - منم بیام؟ - دوست داری بیا ولی خونت گردنت خودت - یعنی چی؟ - یعنی عراق پادگان را زیر نظر داره و مدام گلوله توپ نثارش میکند. - بند اسلحه ژ3 را روی شانهام انداختم و سریع در ماشین را بازکردم و کنار دستش نشستم. تا رسیدن به باند اضطراری هوایپیما که قبل از پادگان بود حدود بیست دقیقهای توی راه بودیم. اول باند که رسیدیم گفت برادر بهداروند بلدی اشهد بخونی؟ - اشهد چیه؟ - شهادتین؟ - چطور مگه؟ - الان گلولههای عراقی به استقبالمان میان. - بی خیال بابا - وسط باند که ماشین رسد اولین گلوله در کنار جاده روی زمین نشست و صدای مهیبی بلند شد. ناخودآگاه سرم را روی زانوهایم بردم و گفتم یاعلی حسن در حالی که میخندید گفت چی شده؟ - مگه نمیبینی؟ - چی رو؟ - گلوله ها رو؟ - بیخیال بابا - حسن پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت به طرف انتهای باند حرکت کرد. سرپیچ که دست راست آن پادگان کرخه بود توقفی کرد. بالای یک وانت نیسان، مجتبی اکبری و حمید صالحنژاد پشت یک تیربار کالیبر 50 نشسته بودند. آن روزها حمید صالحنژاد را نمیشناختم. مجتبی از بچههای سپاه اندیمشک بود. هر دو لباس سبز سپاه رو به عراق آماده نشسته و جلو را نگاه میکردند. حسن از مجتبی پرسید چه خبر؟ - میبینی که. - از کی شروع کرده؟ - کی نداره. کارش اینه عده زیادی ارتش، سپاهی و نیروهای مردمی پشت برآمدگیهای طبیعی دراز کشیده بودند و جلویشان را نگاه میکردند که عراقی ها از پل عبور نکنند. با بچهها خداحافظی کردیم و وارد پادگان شدیم و حسن سریع کارهایش را کرد و به شهر برگشتیم. در راه حرفی نمیزد، فقط گاهی میگفت خدا کنه عراقیها از پل کرخه عبور نکنند. او این حرف را میزد و تند تند سیگار میکشید. تمام کابین ماشین پر از دود سیگار شده بود. این اولین همنشینی من و حسن بود. بعدها حسن به عنوان فرماندهی ایست و بازرسی سپاه اندیمشک منصوب شد که مقر فرماندهی او دو کوهه بود. البته آن زمان هنوز دوکوهه، دوکوهه نشده بود. پادگانی ارتشی بود که مدتی بعد زینالدین، متوسلیان، رئوفی وارثین آن شدند و محل تجمع نیروهای رزمنده برای عملیات فتحالمبین شد. در سال 1361 بعد از عملیات بیتالمقدس به اهواز جهت دوره سپاه رفتم. همدورهایهایم بهمن بیرموند، جهانبخش قلاوند، محمدرضا قنبری، حسین چشمهدارزاده، توکل مریدی و عبدالله سگوند (فاطمی) بودند. از دوره آموزشی سپاه (دوره 23) که برگشتم فرمانده سپاه اندیمشک آقای صدیره مرا به عنوان قائم مقام حسن منصوب کرد و من راهی ایستگاه ایست و بازرسی شدم. مدتها همراه حسن بودم و حال و حوصله خانه رفتن را نداشتم. بچههای خوبی همراهمان بودند. گرفتن آدمهای ساواکی، ضد انقلاب، قاچاقچی و ... از کارهای روزانه ما بود. چند ماهی بعد حسن از آنجا رفت و از او بیخبر شدم، ولی خاطرات شیرین همراهی با او هیچوقت فراموشم نمیشد. پس از چند سال که از جنگ گذشت عاقبت لشکر نشینان اجازه دادند که بچههای اندیمشک هم گردانی مستقل از خودشان داشته باشند. در پدافندی دوم فاو در سال 1365 حسن شاه حسینی را فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء قرار دادند. او فرماندهی گردان را بر عهده گرفت و خدمات زیادی به بچههای گردان نمود. هنوز اذیت و آزارهای گودرز مرادی و بهمن بیرموند در آوردن آتش عراقیها روی خاکریز و داد و بیداد حسن فراموشم نشده است. حسن، با تمام وجود به نیروها احترام میگذاشت و هر بیاحترامی را بر نمیتافت و سریع برخورد میکرد. یادش بخیر وقتی امین آرام با گودرزی مرادی و چند نفر دیگر برخورد کرده بود، حسن تا از راه رسیده پشت نیروها را گرفت و قدری بگو و مگو با امین کرد. جنگ با تمام فراز و نشیب جلو میرفت و حسن با اخلاص تمام کار میکرد. او برایش فرماندهی و نیروی ساده بودن فرقی نمیکرد. این را نه من که همه بچههای جنگ که او را میشناسند شهادت میدهند. بعد از چند سال حسن فرماندهی تیپ بیتالمقدس را بر عهده گرفت که بهمن بیرموند معاون اطلاعات او بود. جنگ مثل یک خواب یک دفعه به پایان رسید و وقتی بیدار شدیم که امام جام زهر را سرکشیده بود و ما متحیّر و حیران ایستاده بودیم. حسن با اتمام جنگ مثل حاج داوود کریمی به شهرک صفیآباد برگشت و کار اصلی خودش را شروع کرد و او این بار روی زمین، جهاد دیگری را شروع کرد. هرکس که او را روی زمین در حالی که چکمههایش را بالاکشیده بود میدید باورش نمیشد که این مرد، مرد روزهای غربت جنگ و جهاد بوده است. از خودنمایی دور بود. بعد از سالیان سال همراه محسن نوراحمدی، علیاصغر رستمی، علیرضا خداترس و جعفر معافی یک شب راهی منزلشان شدیم. با کلی پرس و جو عاقبت منزلش را در شهرک صفیآباد دزفول پیدا کردیم. وقتی زنگ در خانهاش را زدیم طبق معمول با خنده در را باز و با همه دست داد و روبوسی کرد. وقتی دستش را به طرفم دراز کرد گفت حاجی منو میشناسی؟ - نه والله - جدی میگی؟ - خدا شاهده - آخه چرا؟ - پیری دیگه - من غیر دیگرانم - چه طور؟ - من معاونت بودم. - تو کی هستی؟ - من بهداروندم او مرا محکم بغل کرد و در حالی که گریهام گرفته بود گفتم یعنی میشه اینقدر پیر شده باشی که مرا نشناسی؟ - حالا ناراحت نشو. شاید دو ساعتی منزلش بودیم. همان حسن جنگ بود- از دنیا در دور و برش هیچ خبری نبود. وقتی از او سؤال کردم چه میکنی؟ دستهایش را باز کرد و نشانم داد و گفت بیلزنی در وسط زمین کشاورزی. خندیدم و گفتم یک آقایی کن و زمین دل ما را هم یک بیل بزن. شاید دو ماهی گذشت که سرو کله حسن در یکی از نشستهای دیدار با خانواده شهدا که هر هفته میرویم پیدا شد. همه از دیدن او چقدر خوشحال شدند. او در این جلسه هیچ حرفی نزد. تنها حرفهای بچههارا گوش میداد و سرش را تکان میداد. شاید خاطرات شیرین جنگ یادش میآمد. این آخرین من و حسن بود. حدود 4 ماه پیش در ستاد کل نیروهای مسلح وقتی سردار خادمالحسینی که پسرعموی حسن میباشد را دیدم، سراغش را گرفتم و او گفت حسن بنده خدا مریض است. برایش دعا کنید. امروز 9/10/91 در حالی که نماز صبحم را خواندم و داشتم برای درس راهی حرم حضرت معصومه میشدم تلفنم را چک کردم. یک پیامک برایم از طرف سردار شاهحسینی آمده بود: «پرواز فرمانده دفاع مقدس حسن شاهحسین گرامی باد. مراسم تشییع ساعت 14 امروز در شهرک صفیآباد» دو زانو روی زمین نشستم و شاید ده بار متن را خواندم. باورم نمیشد که حسن رفته باشد. حسن حجت خدا و امام و جنگ بر ما بود. حسن به ما داشت یاد میداد دنیا ماندنی نیست. حسن داشت بما میگفت گول دنیا را نخورید. با کمال ناراحتی پیامک را برای سردار گرجی، محسن نوراحمدی، جمالی و رستمی فوروارد کردم. نیمساعت بعد سردار گرجی زنگ زد و در حالی که بغض کرده بود پرسید حسن کی رفت؟ - همین دیشب - برنامهای قرار بده برویم جنوب و سری به منزلش بزنیم. گوشی را که قطع کردم، از خیر درس و بحث گذشتم و نشستم در رثای این مرد روزگار غریب دلنوشتهای را نگاشتم. امیدوارم رفتن حسن، ما را از خواب بیدار کند. امیدوارم رفتن حسن، کینههای ما را از هم پاک کند. رفتن خبر نمیکند. شاید این بیخبری تلنگری به غیرت خفته ما باشد. شاید پرواز ناگهانی حسن بهانهای باشد که فکر کنیم شاید نفر بعدی حسن، من باشم. شاید به قول بهمن که در جواب پیامکم نوشته بود: «شاید درسی برای ما باشد» ما قدری متنبه شویم. اصلاً دوست ندارم وقتی حسن، احمد و ... دیگران میروند برای یکی دو روز همه با هم مهربان باشیم و خداترس شویم. یادمان که نرفته ما مردم روزگار غریب هستیم و دنیا نباید بین ما خانهای به بزرگی خودش بسازد. برای حسن آرزوی علو درجات میکنم و برای خانوادهاش طلب صبر و اجر. نمیدانم قرعه بعدی به نام چه کسی زده میشود. خدا کند من باشم. روحمان با یادش شاد
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:38 :: توسط : مصطفی احمدی
مهندس علیرضا نوری؛ رزمنده دلاور ساروی،با آغاز جنگ تحمیلی با استفاده از تجربیاتی که در دوران سربازی کسب کرده بود، یک گروه هفتاد و دو نفره از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و به نام هفتاد و دو شهید کربلا راهی جبهه های جنوب شد. این گروه در محور سوسنگرد و بستان استقرار یافت. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای اعزامی شکسته شد.
سردار علیرضا نوری، پس از شکست محاصره سوسنگرد در سال ۱۳۵۹ در حماسه دیگری به نام عملیات امام علی (ع) شرکت کرد که در کوههای اللّه اکبر در غرب سوسنگرد انجام گرفت. در این عملیات از ناحیه پا به سختی مجروح شد و علاوه بر آن دوازده ترکش به قسمتهای مختلف بدنش اصابت کرد. او را به بیمارستان شیراز منتقل کردند، پزشکان تصور می کردند که شهید شده است و مهر شهید به سینه او زدند. پس از مدتی متوجه شدند هنوز جان دارد و می توان او را نجات داد. بلافاصله به تهران انتقال یافت و تحت مرقبتهای ویژه قرار گرفت و بهبود یافت. پس از بهبودی با عکسی که در بیمارستان از او در زمانی که مهر شهید به سینه داشت، گرفته بودند، عکس جدیدی انداخت که بسیار دیدنی بود. یکی از خواهرانش گفت: خوشا به حالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی. با لبخندی جواب داد: خواهرم هنوز خیلی مانده است. نوری که حدود شش سال در مناطق جنگی بود .به گفته مادرش پنجاه بار زخم برداشت که چهار بار جراحت او شدید بود. هر بار که مجروح می شد سه الی چهار ماه در بیمارستان یا منزل بستری بود و بلافاصله بعد از بهبودی دوباره به جبهه های نبر می شتافت. در جریان عملیات والفجر در سال ۱۳۶۱ دست راستش بر اثر انفجار مین قطع شد. وی بعد از قطع دستش به همرزمانش می گوید: امانت خدا را به او پس دادم. سید مهدی حسینی همرزم سردار شهید علیرضا نوری روایت می کند: «سردار نوری جانشین لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور بود و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری فرستاده وزیر کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت: آقای کوثری! به وزیر بگویید من علیرضا نوری ساروی آنقدر در این بیابانها میمانم تا شهید شوم .»
سردار نوری، سه روز قبل از شهادتش به همسرش می گوید: اگر در غیاب من همکارانم جهت مراجعه به تهران اینجا آمدند بدون اینکه سوالی کرده باشی با آنان حرکت کن . علیرضا، وصیت نامه خود را در تاریخ 3 دی 1365 نوشت و سرانجام در 9 بهمن 1365 در منطقه عملیاتی جنوب شلمچه در حالی که نیروهای بسیجی را در عملیات کربلای 5 فرماندهی و هدایت می کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید. سید مهدی حسینی درباره نحوه شهادت وی می گوید: سردار علیرضا نوری، در 9 بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 به همراه راننده اش برای نجات یک مجروح راننده را به کنار می کشد و خود به جای راننده می نشیند. اما در ادامه راه در اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ماشین و سر و صورت و سینه به شهادت می رسد. ![]() ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:36 :: توسط : مصطفی احمدی
زندگينامة شهيد برزو عيديشهيد برزو عيدي در سال 1340 در روستاي بنوار ناظر از بخش مرکزی شهرستان انديمشك در خانواده اي كشاورز بدنيا آمد. او از همان دوران كودكي شجاعت و ايمان عجيبي داشت .و در سن هفت سالگي در مدرسه هلال در همان روستا شروع به تحصيل نمود . وي استعداد قوي داشت و هرسال با نمرات عالي قبول مي شد . در سال 52 روستاي بنوار ناظر را ترك و به انديمشك آمد و بقية تحصيلات خود را كه از اول راهنمايي شروع مي شد در مدرسة راهنمايي كاوه آغاز كرد . وي علاوه بر اينكه درس مي خواند كار نيز مي كرد و مخارج تحصيل خود را عهده دار بود. بعد از پايان دورة راهنمايي بقية تحصيلات خود را در رشتة علوم تحربي در دبيرستان شبانة دكتر شريعتي آغاز كرد و پس از یک سال تحصیل در دبیرستان در سال 1357 به استخدام نيروي زميني در آمد و بعد از پايان دوران تعليمات نظامي در دزفول دوران تخصص را در شهر اهواز و سپس براي گذراندن دوران عالي در رشتة تخصصي تانك به شيراز اعزام و طي شش ماه تخصص خود را گرفته و به لشكر 92 زرهي اهواز منتقل و به جبهة الله اكبر اعزام شد . و فعاليت نظامي خود را در آن جبهه آغاز نمود . او روحية بسيار خوبي داشت ، در حملة تپه هاي الله اكبر در بستان خوزستان بر اثر اصابت گلوله به پاي چپش او را به بيمارستان اعزام نمودند وبه محض اينكه خوب شد با اينكه هنوز احتياج به استراحت داشت ، با علاقة شديد به جبهه رفت . در ادامه عملیات بستان با شجاعت خارق العاده اي كه داشت شركت نمود و بالاخره در همين عمليات در تاریخ 9/9/1360 زمانيكه بيش از دو يا سه ماه از ازدواج او نمي گذشت به درجة رفيع شهادت نائل آمد .
خاطراتی از شهید مسعود رومی پور فرزند شهید کریم رومی پور( عملیات بیت المقدس) پسر عمه شهید می گفت:خواهرم که فوت کرد، برای دفن پیکرش در کنار مزار برادر شهیدم بین ما و پدرم اختلاف سلیقه پیدا شد؛ چرا که پدرم به شدت از دفن خواهرمان در کنار برادرم ممانعت میکرد و علت آن را اعلام میداشت که این جای من است تا پس از مرگم مرا در کنار پسر شهیدم به خاک بسپارید.در این گیر و دار مثل همیشه مسعود با لبخندی بر لبانش به جمع ما پیوست و شروع به آرام کردن همه ما کرد. بعد رو به پدرم کرد و گفت: عمو جان! این جای من است. به شما هم نمیرسد. برادرشهید می گفت:در یک شب سرد زمستانی مسعود به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به طرف بهشت زهرا برد. حالش خیلی برایم عجیب بود. مدام صحبت از شهادت میکرد و به من سفارش مینمود که پس از من هدایت و راهبری خانواده بر دوش توست. چند روز پس از آن، عازم یک مأموریت پانزده روزه شد و همانطور که خود گفته بود، این مأموریت پایانی او بود. مأموریتی که به شهادتش ختم شد. از خدا خواسته بود که در عملیاتی به نام بیتالمقدس و در منطقه خرمشهر به شرف شهادت نایل گردد. وقتی علت را جویا شدم، چیری نگفت. بعدها فهمیدم که پدر بزرگوارش هنگام فتح خرمشهر 1361در عملیات بیتالمقدس جاودانه شده است. مسعود در تب این آرزو میسوخت که ناگهان سلسله عملیات بیت المقدس شروع شد و وقتی مهیای عملیات بیت المقدس 7، آن هم در حوالی خرمشهر شدیم، به خود لرزیدیم که مبادا... سرانجام آن عاشق پر و بال سوخته، شهید «مسعود رومی پور» در همان عملیات راهی دیار حضرت دوست شد. در همان منطقهای که پدرش در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده بود به کاروان شهدا پیوست و مهمان پدرش شد.
قسمتی از وصیتنامه شهید مسعود رومی پور: برادران و دوستان عزیز! نکند خدای ناکرده از دشواریهای انقلاب خسته شده و علاقه شما به این انقلاب کم شود. لینک این پست در سایت دوکوهه
زندگينامه شهيد علي رضا سرخه
شهيد عليرضا سرخه در سال 1341 در انديمشك و در خانواده اي مستضعف به دنيا آمد. عليرضا از همان اوان كودكي از اخلاق و رفتار شايسته اي برخوردار بود. او همواره با پدر و مادر و خواهر خود با مهرباني رفتار مي نمود . احترامي كه نسبت به بزرگترها داشت بسيار چشمگير بود و همواره دوستان خود را با نام بزرگ صدا مي كرد.
وي تحصيلات خود را تا اول راهنمايي ادامه داد و در دوران تحصيل دانشآموز خوبي بود و اولياء مدرسه نيز از او راضي بودند و در كنار درس به شغل آزاد نيز مشغول بود وي جواني مؤمن و صبور بود و به پدر و مادرش احترام ميگذاشت و بين مردم از محبوبيت خاصي برخوردار بود نماز و روزهاش را به خوبي انجام ميداد و قرآن ميخواند و در ماه محرم با شركت در مراسم زنجيرزني نسبت به سيد الشهدا اظهار ارادت مينمود و هميشه خواهرانش را به رعايت حجاب اسلامي توصيه مينمود قبل از انقلاب در تظاهراتها عليه رژيم طاغوت شركت مينمود . ايشان علاقه زيادي به امام خميني (ره) داشت و براي دفاع از ميهن و سرافرازي اسلام وظيفه خود ميدانست به جبهه برودبا شروع جنگ تحميلي او خود را به حوضه نظام وظيفه معرفي و لباس مقدس سربازي را به تن نمود كه در تاريخ 15/3/60 همراه با عده اي از هم دوره هاي خود به پادگان شاهرود اعزام و در آنجا مرحله آموزشي را به پايان رسانيده و پس از پايان دوره آموزش به تيپ 84 خرم آباد منتقل شدند و بلا فاصله آنها را به جبهه دالپري اعزام نمودند. و سرانجام او در عمليات بزرگ فتح المبين با رمز يا زهرا در منطقه سايت 4 و 5 در مورخه 9/1/61 به آرزوي خود يعني شهادت نائل و به لقاء الله پيوست. شهيد يزدان فرهبد در سال 1334 درکرمانشاه متولد شد. او در سن هشت سالگي پدرش را از دست داد. بعد از مرگ پدر ، غم و انده به زندگي آنها راه پيدا مي كند ، او با آن همه ناراحتي و غم بي پدري درسش را ادامه داد . با آن هوش فراواني كه داشت هر سال شاگرد اول مي شد و هميشه با ناراحتي و مشكلات زندگي مي جنگيد ، ولي وقتي كه مي بيند بايد به برادر ها و خواهرش كمك كند ، بعد از گرفتن سوم راهنمائي ترك تحصيل كرده و وارد ارتش مي شود كه بعد از پايان دوره آموزشي به دزفول منتقل و در تيپ 2 زرهي دزفول خدمت مي كند و در سال 53 ازدواج مي كند.
او با آنكه در استخدام ارتش بود ، اما از ارتش طاغوتي خيلي ناراحت بود و همواره سخنان سالار شهيدان امام حسين (ع) راهنماي اعمال و رفتار او و پيرو خط صراط مستقيم بود . از فقر و بي ساماني افرادي كه در خيابان مي ديد كه دستخوش بي عدالتي و نا برابري رژيم منحط پهلوي بودند ، افسوس مي خورد و هميشه مخالفت تجملات و اسراف و خواهان زندگي ساده بود و هميشه لباس ساده مي پوشيد .شهيد قبل از انقلاب كتابهاي دكتر علي شريعتي و رساله امام خميني را مطالعه مي كرد. اواخر حكومت رژيم شاهنشاهي بود كه سازمانم ضد اطلاعات ارتش چند نفري را زير نظر داشت كه يكي از آنها شهيد فرهبد بود .در روز عيد سال 1361 همزمان با عملیات فتح المبین که در 20 کیلو متری غرب شهرستان اندیمشک آغاز شده بود براي مدت 10 ساعت به خانه در اندیمشک آمده بود ، با هميشه فرق داشت ، مثل اينكه مي دانست كه آخرين ديدار است ، وقتي كه از خانه خارج شد مانند هميشه قران مجيد را بوسيد و همان جمله هميشگي (خدايا به اميد تو) را تكرار و با لبخند هميشگي از همسر و فرزندانش خداحافظي كرد.و سرانجام شهيد يزدان فرهبد در عمليات فتح المبين و در مورخه 5/1/61 به ديدار خالق خود نائل و به آرزويي كه هميشه در دل داشت رسيد.
متولد : 1341 - محصل - بسیجی- تاريخ شهادت : 20 / 6 / 60 نحوه شهادت و محل شهادت : تركش خمپاره - دهلاويه وصيتنامه شهيد احمد پيل پا (وصيتنامهاي كوتاه در فرصتي كم آن لحظههاي آخر عمر) يك انسان مومن كه مرگ افتخارآفرين( شهادت در راه خدا ) از راه ميرسد و مهلتي نيست . چه شيرين و گوارا است اين نوع مرگ .لا اله الاالله والله اكبر. من به فرمان امامم خميني بزرگ اين روح خدا به ميدان حق عليه باطل ميروم تا دشمنان اسلام و دشمنان خدا را تار و مار نمايم و ديني را كه بر گردن دارم ادا كنم من با قلبي سرشار از ايمان و شادي و بخاط رضاي خدايم و فرمان رهبرم و بخاطرستمديدگان و مظلومان جهان و آزادي مردم عراق از بند صدام يزيد ميجنگم و يك لحظه فرصت را از دست نخواهم داد كه دشمنان خدا و دشمنان مستضعفان ومسلمين زور گويند من تا آخرين فشنگ و تا آخرين نفس با اين خبيثان خدا مي جنگم و همچون كوهي استوار خواهم ماند و تا كافران يزيدي را نابود نكنم باز نخواهم گشت و تا آن وظيفه اي را كه برگردندارم، كه به حقيقت براي من سنگين است ، ادا ننمايم باز نخواهم گشت . بخدا قسم تا ايران را گورستان مزدوران بعثي نكنم و نكنيم به آغوش پدر و مادر بر نمي گردم . من هم اكنون كه در ميدان حق عليه باطل ميجنگم خويشتن را بصورتي ديگراحساس ميكنم پيام من براي برادران وخواهران مسلمان اين است كه امام امت خميني كبير ا تنها نگذاريد و وحدت كلمه را فراموش نكنيد و گوش به فرمان امام باشيد و جنگ كنيد در راه خدا و با كفار صدامي و منافقين داخلي اين روبه صفتان و جيره خواران شرق وغرب بجنگيد تا ريشه آنها از روي زمين بر چيده شود.منافقان وهمه منحرفان از دين بدانند كه با شهيد شدن من و امثال من اسلام عزيز پايدار تر خواهد شد و اين وعده خداست كه شهيدان زنده اند و روزي دارند پس اي منافقين كور دل خيال نكنيد كه ما مرده ايم و اي منافقان از خدا بي خبر اگر راست مي گوئيد ادعاي پوچتان را در جنگ اسلام عليه كفر به آزمايش بگذاريد و مردم مسلمان ايران هم به خوبي ميدانند كه من باز نخواهمگشت البته با روي سفيد كه همان شهيد شدن است بر ميگردم . پدر و مادر گرامي اگر شهيد شدم شما را به خدا مبادا گريه كنيد چون ميترسم كه خداوند مرا نيامرزد. پيام من به فرهنگيان و دانش آموزان عزيز اين است كه با وحدت كلمه اسلامي پشت جبهه را حفظ ونيز در جنگ اميدوارم كه بتوانم شاگردي باشم ازسرور شهيدان حسين بن علي ( ع ) و قاسم وار نيز شهيد شوم كه آنوقت وظيفه ام را به جمهوري اسلامي و رهبر عاليقدرش امام خميني ومستضعفان جهان انجام داده ام . انشاالله . پيام من به حزب الهيها اين است كه سنگر اسلام را حفظ كنيد وباشند تا آخرين نفس و تسليم منافقان و زورگويان طاغوتي نباشند . انشاالله . دو قطعه شعر : بفرمـان امامـم به ميدان پا نهـادم تا صدام و صداميان را نابود نمايم اي صدام بدان عمرت تمام است التماس كردن تو ديگر حرام است والسلام و عليكم و رحمته الله و بركاته احمد پيل پا
زندگينامة شهيد شاه محمد قلاوند شهيد شاه محمد قلاوند در سال 1341 در خانواده اي ساده و روستايي و متدين ديده به جهان گشود . شغل : گروهبان دوم محل شهادت : سوسنگرد محل دفن : بخش الوار اندیمشک - جا اردو يگان: لشكر92 زندگينامه شهيد غلامرضا رزاقی
در يكي از روزهاي سال 1340 در شهر انديمشك و در خانواده اي مستضعف و متدين ودوستدار ايران و اسلام و ولايت چشم به جهان گشود. از آنجايي كه او در خانوانواده اي ترك زبان ديده به جهان گشوده بود از همان اوان كودكي تفاوتهاي اخلاقي خاصي از وي به چشم مي خورد و اخلاق و روحيات خاص اعم از مهرباني و حس كنجكاوي، از بارزترين خصوصيات اخلاقي اين شهيد بود. دوران ابتدايي خود را در دبستان شهيد حسن هرمزي پشت سر گذاشته و با شروع انقلاب وارد دوران تحصيلي راهنمايي شده و در مدرسه راهنمايي وحدت به تحصيل مشغول شد. با شروع انقلاب اين شهيد بزرگوار نيز چون ديگر مردان اين ديار دلاور پرور به مبارزه عليه رژيم ستم شاهي پرداخته و در صحنه حضور چشم گيري داشت تا جايي كه در منزل اقدام به ايجاد نارنجكهاي دستي كه با سه راهي ساخته مي شد ،زده و همچنين كتل ملتوف و يكي دو عدد تفنگ دستي درست مي كردند؛ تا بتواند به اين وسيله آنها نيز قدم كوچكي از اين راه راست الهي را بپيمايند و در مسير جاودانگي گام بردارند. با شروع جنگ تحميلي و با اعزام چند تن از دوستانش چون شهيد عبدالرضا ظهور نخلي به بي تابي دوري از رفيقان در سيماي اين شهيد نيز مشهود بوده و اين عامل نيز مزيد بر عوامل ديگر شهيد را به جبهة تبرد حق عليه باطل كشانده و در معرض امتحان الهي قرار داد. و چه سر فرازانه و دلاورانه از اين امتحان در مسلخ عشق سرفراز و موفق بيرون آمد ، و در يكي از روزها در يكي از عملياتهاي ابتداي شروع جنگ در نزديكي رودكرخه به همراه همرزم شهيدش عبدالرضا ظهور نخلي ترك اين ديار كرد و به نزد كردگار مهر آور شتافتند و با اين شتافتن خانواده اي را سرافراز و اندوهگين نمود. خاطراتي از شهيد غلامرضا رزاقی 1 - اين شهيد بزرگوار، تابستانها براي پول توي جيبي اش هم كه شده ؛ كارگري مي كرد، تا هم استقلال بيشتري در خود احساس كند و هم اينكه بيكار نباشد . در يكي از تابستانها، غلامرضا نزد يك بناي غیر بومی كه براي ساختمان سازي به انديمشك مي آمدند مشغول به كار بود . پس از اينكه كارش نزد آنها تمام شده بود، بنااز دادن حق الزحمت غلامرضا خودداري كرده بود و پولش را نمي داد . شهيد غلامرضا پيش دو سه تا از دوستانش از جمله شهيد پاپي ياقوند و شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و يكي دو تا ديگر از دوستانش مسئله را بيان نمود و با اتفاق هم به نزد بنا رفته و باز بنا از دادن پول شهيد رزاقي خودداري نمود، شهيد علي اكبر پاپي ياقوند چون از ديگر بچه ها درشت تر و قوي هيكل تر بود و ديگر دوستانش به اتفاق خود شهيد رزاقي به زور حقشان را از آن بنا تمام وکمال دریافت نمودند . 2 - ايشان علاقه وافري به درست كردن تفنگ داشتند و هميشه به اتفاق شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و شهيد علي اكبر پاپي ياقوند و دو سه نفر از ديگر دوستانش مشغول درست كردن و امتحان كردن اين تفنگها بودند كه از ساده ترين ابزار از گلوله گرفته تا وسايل ابتدايي تر از آن براي ساخت اين تفنگها استفاده مي كردند. يكي از اين روزها كه در كار ساخت يكي از مثلاً مدرنترين تفنگهاي آن شهيد به يايان رسيده بود به اتفاق آقاي رسولي و آقاي شعبانيان و شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و شهيد پاشي ياقوند به جاده سد رفتند تا آن را امتحان كنند . به محض اينكه اولين تير را شليك مي كند هم خودش و هم شهيد پاپي ياقوند مورد اثابت باروتهايي كه از انفجار لوله تفنگ ناشي شده بودند، قرار گرفته و زخمي نالان به خانه آمدند.
مختصری از زندگینامه شهید علی هویدی پاسدار شهید علی هویدی متولد ۱۳۴۰، کشاورز و از مبارزان دوران ستمشاهی بود. از خصوصیات بارز شهید علی هویدی میتوان به شجاعت، تواضع، نجابت، سخت کوشی، مردم داری و مهربانی او اشاره کرد. این شهید بزرگوار از نیروهای تدارکات لشکر ۷ ولی عصر (عج) بود که در ۱۱ آبان سال ۱۳۶۶ پس از سالها مجاهدت، در حین مأموریت به جبهۀ کردستان بر اثر سانحۀ رانندگی به فیض عظیم شهادت نائل آمد. شهید هویدی در زمان شهادت، دارای ۲ فرزند پسر (۳ ساله و ۵/۱ ساله) و دختری شش ماهه بوده است که پس از شهادت وی، برادر او با تقبل سرپرستی یادگاران شهید، آنها را بزرگ کرده و با حمایت ایشان و همسر شهید، این فرزندان مدارج عالی علمی را طی کرده و به رشد و نمو رسیده اند. خاطره ای از شهید هویدی یکی از رزمندگان با بیان خاطراتی از شهید هویدی می گفت: این بزرگوار در آخرین سفرش به کردستان خطاب به من و اطرافیانش گفت: اگر در این مأموریت شهید شدم و چهره ام قابل شناسایی نبود، مرا از روی شکستگی جمجمه ام که در زمان انقلاب به یادگار مانده است و بصورت هلالی گود است، شناسایی کنید! وی افزود: من و جمعی که نشسته بودیم دست لای موهای شهید زدیم و این گودی را دیدیم و با شوخی به او میخندیدیم و غافل از این مطلب بودیم که او میداند این مأموریت، آخرین سفرش است و قرار است که به شهادت برسد… و نکته جالب این است که چهرۀ مبارک شهید پس از شهادت قابل شناسایی نبود و تنها با همان نشانه ای که خود شهید گفته بود، شناسایی شد. زندگينامه شهيد جاويد الاثر محمد رضا سديره در سال 1340 در خانوادهاي مذهبي ديده به جهان گشود و پس از گذشتن از دورة شيرين كودكي به تحصيل مشغول شد وي كه شخصي با اراده و مؤمن بود همواره خانواده و دوستان خود را به عبادت معبود عالم هستي و پيروي از معصومين و همچنين تبعيت از امام شهيدان توصيه ميكرد . او در سن 19 سالگي در سپاه پاسداران مشغول خدمت شد كه بيشتر دوست داشت در جبهه حضور فعال داشته باشد . در پي اصرار مكرر ايشان به منطقه شلمچه اعزام شد كه از همان سال 59 نامش بر زبانها ، يادش در دلها جاري و روح و جسمش با ديگر برادران همرزم خود به جمع حلقه جاويد الاثرها پيوست . دل ميسوزد از غم هجرت ، چشمة چشم ميجوشد از غربت جسمت و زبان ميلرزد از گفتن نامت و تو بيگانه از هر غمي بر بلندترين قلة عشق و معرفت ما را نظاره ميكني .
شهید سعيد بردبار يكي از بهترين خاطره هايي كه از شهيد به ياد دارم اين بوده است سعيد هيچوقت دروغ نمي گفت و اگر كسي غيبت مي كرد ، محفل را ترك مي كرد . شهيد والا مرتبه سعيد بردبار پس از مدتها حضور در صحنه هاي مختلف انقلاب از جمله جنگ تحميلي سرانجام در سال 1360 به فيض شهادت نائل آمد.
قسمتی از وصيت نامهشهيد سعيد بردبار اول مادر و خواهرم هيچ ناراحتي نداشته با شيد چون من و برادران ديگرم تا نابودي صدام بايد بجنگيم نه صدام بلكه هيچ ابرقدرتي حق تجاوز به خاك وطنم را ندارد و بايد خوزستان گورستان آنها باشد. از دوستان و رفقا خواهش ميكنم ناراحت نباشند و اگر به ياري حق شهيد شدم لباسسياه بر تن نكنند بلكه جشن بگيرند و راه من و برادران ديگر را ادامه بدهند . دوستان بعد از من تقاضا ميكنم هر جا ضد انقلاب خواست توطئه اي بكند بايد سركوبكنيد تا انقلاب واسلام ما به ثمر برسد . مگر اينهائي كه شهيد شدند بخاطر من و امثال من نجنگيدند بايد راهشان را ادامه بدهيم و پوزه صدام را به خاك و خون بكشانيم تا درس عبرتي براي كساني باشد كه ميخواهند اسلام را نابود كنند و بايد بانگ الله اكبر را سر بدهيم و با گفتن خميني رهبر بسوي دشمنان حمله كنيم و ميدانم كه به ياري حق اسلام پيروز است و صدام نابود. با عرض تشكر از دوستان همگي شما را به خداي بزرگ مي سپارم . والسلام تاريخ تولد : 1344 + جوان اندیمشکی در پنجشنبه 15 تیر1391 -- 0:44 | 12 نظ شهید سید نورمحمد موسوی فرد بدون اجازه و رضایت من به جبهه رفته بود، فرمانده شان به او گفته بود تا رضایت نامه از پدرت نیاوری حق برگشت به منطقه را نداری .او نیز پیش من آمد و درخواست رضایت نامه برای اعزام به جبهه را داشت. برای او یک رضایت نامه نوشته، امضا کردم و انگشت زدم. با خوشحالی بیش از حد شروع به بوسه بر دست و صورت من کرد. به او گفتم این چه کاری است که می کنی؟ گفت: «دوستان و بچه ها همگی می گفتند که پدرت به تو رضایت نامه نمی دهد، چونکه برادرت شهید شده» ولی تو مرا سرفراز کردی و خدا می داند که چقدر از تو راضی هستم. او شهید عارف سید نور محمد موسوی فرد بود که در مورخه21/11/64 به دیدار مولایش شتافت و نام خود را در صحیفه عشق به ثبت رساند.
قسمتی از وصیت نامه شهید سید نورمحمد موسوی فرد هرگز دست از انتشار دین اسلام و پیروی از ولایت امر بر ندارند و نماز را سبک نشمارند ،زیرا اساس و پایه دین نماز است و نماز را بیشتر در مساجد به جماعت بر پا دارید، در روزهای جمعه به نماز جمعه بروید ، چرا که نماز جمعه یک مسئله بسیار مهم عبادی و سیاسی است و اینکه هرگز دین از سیاست جدا نیست ؛ پس در نماز جمعه شرکت کنید ؛ شبهای جمعه به بهشت زهرای شهدا بروید و قرآن بخوانید زیرا خداوند دلی را که با قرآن آمیخته شود معذب نمی کند.
قسمتهایی از وصیت نامه شهید مجتبی بابائی زاده خدایا خودت خوب میدانی از همان نوجوانی عشق به ولایت در من زنده شد. برگرفته از: http://www.jawadolaemeh.parsiblog.com
ساکها را در چادر گذاشتیم و به طرف کرخه به راه افتادیم. در مقابل خروجی اردوگاه، وانت تویوتای "حاج کمال" از مسئولان تیپ ذوالفقار را دیدیم که به طرف دوکوهه میرفت. چی بهتر از این؟ پریدیم بالا و در کنار بچههایی که عقب آن نشسته بودند، خودمان را جا دادیم. شیرجهی آنها بر روی شهر اندیمشک و در پی آن انفجار بمبها، شیون و ضجهی روستاییان را که در اطراف جاده بودند، بلند کرد. نوبت به نوبت، از اوج شیرجه میرفتند و بمبها و راکتهاشان را بر سر شهر بیدفاع خالی میکردند. صحنهی وحشتناکی بود. از هر نقطهی شهر آتش برمیخاست و در پی آن دود خاکستری غلیظ و سیاه. زمین از انفجارها میلرزید. آسمان شده بود اتوبان بصره - اندیمشک. هواپیماها مثل لاشخورها بالای شهر میچرخیدند. صدای ناله و شیون در غرش هواپیماها محو میشد. شب ساعت نزدیک هفت بود که به همراه علی یزدی و سیامک به اندیمشک رفتیم تا ببینیم در شهر چه خبر است. هنوز مردم در جنب و جوش بودند. عدهای لوازم اولیهی زندگی را بار وانت کرده بودند و به طرف کوههای دز و روستاهای دامنهی آن نقل مکان میکردند. صدای گریه و شیون از گوشه و کنار خیابان بلند بود. بازار روز شهر قابل دیدن نبود. مغازهها ویران شده بودند. بوی خون و باروت و دود خانهها و مغازههایی که در آتش میسوختند، مشام را میآزرد. حمام نبش بازار روز هم از بمبها در امان نمانده بود و منهدم شده بود. لولههای آب ترکیده بود و آب با فشار زیاد از میان آجرها و خاکها بیرون میزد. کف خیابان، وجب به وجب جای گلولههای کالیبر هواپیما به چشم میخورد. کیف مدرسه، کتاب درسی ورق ورق شده، دمپایی زنانه و مردانه و بچهگانه و ... در گوشه و کنار به چشم میخورد. ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:19 :: توسط : مصطفی احمدی
حسن بیژنی در سا ل 1341 در خانواده ای مذهبی در روستای «خیار زار» از توابع دشتستان پا به عرصه وجود گذاشت .وی تحصیلات ابتدایی خود را در زادگاهش به پایان رسانید و جهت ادامه تحصیل به شهر شبانکاره هجرت نمود و دوران راهنمایی و دبیرستان را در آنجا با موفقیت پشت سر گذاشته و به اخذ دیپلم نایل آمد . شهید در دوران تحصیل علاوه بر درس به فعالیتهای مذهبی نیز توجه خاص داشت و در اکثر جلسات دینی شرکت می کرد. پشتکار و استقامت وی در تمام جوانب زندگی و هنگام تحصیل مشهود و از نظر اخلاق و معنویات پایبند به اصول و احکام اسلامی بود . وصیت نامه
خاطرات مادر شهید:
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:10 :: توسط : مصطفی احمدی
|
آخرین مطالب نويسندگان پيوندها
![]()
|
![]() |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |