به یاد شهید (دریا قلی)
برای سلامتی روح شهدا صلوات
 
 

 

 

زندگی نامه 

در سال 1333 هجری شمسی در روستای بابا سلمان از توابع شهریار کرج، در خانواده ای مذهبی و بسیار مومن پسری به دنیا آمد که نام او را یدالله گذاشتند؛ یدالله کلهر، چون قرار بود که در عرصه ای به پهنای دشت کربلا بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست که به یاری دین خدا و خمینی کبیر آمدند.

 

چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم که می گوید: در سال 1333 به دنیا آمد. کودک در میان حیاط و زیر آسمان آبی و زلال پا به دنیا گذاشت . پاکی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس می شد. زمانی که به دنیا آمد ، گوشه گوش  راستش کمی بریده بود. وقتی کودک را در آغوش پدرم گذاشتم ، با دیدن گوش او گفت: این پسر در آینده برای کشورش کاری می کند. یا پهلوان می شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان می دهد. یدالله از کودکی بچه ایی ساکت مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید خواندن نماز را شروع کرد. از همان کودکی در صف آخر جماعت نماز می خواند.

 

ما به طور دسته جمعی با برادرانم زندگی می کردیم و یدالله از همه برادرزاده هایم قویتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت. هیچ وقت به ضعیف تر از خودش زور نمی گفت. همیشه از بچه های ضعیف دفاع می کرد و مواظب آنان بود. یدالله خیلی کوچکتر از آن بود که معنای میهمان و میهمان نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی رفت که بیشتر ظهرها دوستانش را با خبر به سر سفره می آورد. یدالله بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می کردیم، یدالله شاداب پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد کرد. از همان کودکی در کارهای دامداری به ما کمک می کرد. بسیار زرنگ و کاری بود. از همان بچگی یادم می آید که شجاع و نترس بود. در بازی ها میان بچه ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابی و فعال بودن هرگز ندیدم با کسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یکی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود. هر کس به دنبالش می آمد و می گفت برای ورزش برویم، می گفت: یا علی، خلاصه هیچ وقت از ورزش و بازی روی گردان نبود. اما با این همه خیلی پرحوصله و پر دل بود. یدالله دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس برای ادامه تحصیل به شهریار علیشاه عوض رفت و تا کلاس نهم درس خواند و بعد به خاطر مشکلات راه و دوری مدرسه به تحصیل ادامه نداد. در دوران تحصیل، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود.

 

یدالله پس از ترک تحصیل در یک تانکرسازی مشغول کار می شود. وی درسال 1351 همراه یکی از دوستانش در کار برق و سیم کشی ساختمان وارد می شود و در شهر اصفهان یک پروژه بزرگ برق کشی را با موفقیت در اسرع وقت به پایان می رساند. در سال 1353 مدتی به جوشکاری می پردازد و همان سال به سربازی اعزام می شود. وی چندین بار از سربازی فرار می کند و سرانجام دوره آموزش خود را در ارومیه و بقیه سربازی اش را در شاهپور می گذراند.

 

 

 

فعالیتهای انقلابی شهید پیش از پیروزی نهضت

 

از آن جا که خانواده اش پیش از انقلاب اسلامی، با شخصیت حضرت امام آشنا بوده و از معظم له تقلید می کردند، او هم رساله و برخی کتاب های ایشان را مطالعه می کند و با افکار و اندیشه های ایشان آشنا می شود.

 

وی دوستان سرباز خود را جمع کرده، به روشنگری می پردازد و ماهیت رژیم را برای آنان آشکار می کند.

 

در سال 1355 سربازی را تمام کرده و پس از بازگشت از سربازی دوباره به کارهای برق و سیم کشی ساختمان مشغول می شود. مدتی هم به آهنگری و جوشکاری می پردازد.

 

یدالله با شروع جرقه های انقلاب اسلامی وارد عرصه سیاسی می شود، جوانان محل را جمع کرده درباره حضرت امام و انقلاب برای آنان صحبت می کند. وی نخستین کسی بود که در مسجد بابا سلمان تکبیر و شعار مرگ بر شاه سر می دهد و مردم را به مبارزه علیه شاه ترغیب می نماید. مدتی از سوی پاسگاه شهریار مورد تعقیب قرار می گیرد. با هوشیاری تمام فعالیتهایش را گسترش می دهد و هر روز بچه های محل را جمع می کند و با آنان شعارهای تند انقلابی از جمله شعارهای مرگ بر شاه را سر می دهند. او فعالانه در اغلب صحنه های انقلاب اسلامی حضور می یابد و در روزهای پیروزی انقلاب برای فعالیت بهتر و بیشتر راهی تهران می شود. در راهپیمایی ها حضور جدی می یابد. در 21 بهمن 1357 هنگام تصرف پادگان باغشاه از ناحیه پا تیر می خورد و مجروح می شود و چند روز در بیمارستان بستری می گردد.

 

 

 

فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی

 

پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، فعالانه در مسائل انتظامی و امنیتی در کرج فعالیت می کند. وی از جمله بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه کرج به شمار می رود. در فروردین ماه 1358 به دنبال تحرکات ضد انقلاب در کردستان به سرپرستی یک گروه عازم آن جا می شود و مدتی به نبرد علیه ضد انقلاب می پردازد.

 

 

 

فعالیت های شهید در دوران دفاع مقدس

 

او که پاسداری پاکباخته و فدایی انقلاب بود، پس از شروع جنگ تحمیلی، گروهی از پاسداران سپاه کرج را ساماندهی کرده با پذیرفتن فرماندهی آنها راهی جبهه های سرپل ذهاب و گیلانغرب می شوند و این جمع مدتی در آن جبهه علیه دشمن بعثی عراق به مقابله می پردازند. وی در آزادسازی گیلانغرب ایثار و شهامت بالایی از خود بروز می دهد و توانمندی نظامی خود را به نمایش می گذارد.

 

او پس از مدتی جنگیدن در جبهه های غرب و پس از آزادی گیلانغرب به جبهه های جنوب اعزام می شود و با نیروهای خود در جبهه آبادان مستقر می گردد و در حساس ترین شرایط آبادان را همراه دیگر نیروهای مردمی از سقوط و اشغال نجات می دهد. فرماندهان خیلی زود به توانمندی نظامی و لیاقت شهید کلهر پی میبرند و از استعداد وی در مسوولیت های مختلف بهره می گیرند. شهید کلهر در تشکیل تیپ المهدی نقش اساسی ایفا می کند و خود به عنوان جانشین فرماندهی آن برگزیده می شود.

 

کلهر از زمانی که وارد جنگ می شود، در اکثر عملیات ها با مسوولیت بالا و هدایت نیرو و فرماندهی محور وارد عمل می گردد و بارها در جبهه مجروح می شود. در عملیات فتح المبین به عنوان خط شکن حماسه می آفریند و در منطقه ام الرصاص جراحت سختی برمی دارد.

 

اما او کسی نبود که از پای بیفتد و به بهانه جراحت پای از جبهه بکشد. یک کلیه اش را از دست می دهد و یک دستش بر اثر ترکش عملاً از کار می افتد. جای جای بدنش ترکش می نشیند، ولی او که عاشق جبهه و بسیجیان بود، آنان را ترک نمی کند.

 

او در سال 1361 یک دوره فشرده تخریب و مربیگری را در پادگان امام حسین (ع) می گذراند.

 

در اردیبهشت ماه 1363 همراه گروهی به سوریه و لبنان اعزام می شود و جبهه های مختلف لبنان ازجمله بلندی های جولان را بازدید می کند. پس از بازگشت از لبنان به جبهه های جنوب باز می گردد.

 

کلهر در عملیات فتح المبین با مسوولیت معاونت تیپ وارد عمل می شود و در محور فکه و تنگه رقابیه حماسه می آفریند. پیش از تشکیل تیپ المهدی (ع) وی در طرح، برنامه و هدایت عملیات ها نقش موثر و بسزایی ایفا می کند. پس از شرکت فعال در عملیات رمضان در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) به عنوان جانشین لشگر منصوب شده و با این مسوولیت در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر 1 حضوری تعیین کننده می یابد.

 

او در عملیات والفجر 8 وارد عمل می شود و به عنوان فرمانده به هدایت نیروها می پردازد. او در این عملیات بسختی مجروح می شود؛  به طوری که به خاطر مداوا حدود یک سال در بیمارستان بستری می گردد. هنوز بهبود نیافته، به جبهه های نبرد می شتابد و در عملیات کربلای 4 و کربلای 5 حضوری چشمگیر و حماسی می یابد.

 

 

 

چگونگی شهادت

 

شهید کلهر که چمدانی پر از شکوفه های یاس تقوا همراه داشت و برای ملاقات و ضیافت با شکوه عشق لحظه شماری می کرد، عاقبت در شلمچه کارت سبز دعوت در میهمانی کروبیان را دریافت کرد. و در اول دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 درمنطقه شلمچه در حالی که برای شرکت در جلسه عازم پشت جبهه بود،  تذکره عبور و معراج به عالم ملکوت را گرفت و از شرکت در جلسه زمینیان باز ماند و بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.

 

 

 

 

 

وصیت نامه

 

بسم رب الشهداو الصدیقین

 

من طلبنی وجدنی و من ...

 

با سلام و درود بر محمد (ص) و امام زمان عج و نائب بر حقش امام خمینی رهبر بزرگ تمامی مسلمین و مستضعفین جهان رهبری که تمامی ما را از منجلاب خواری و ذلت به بیرون کشیده و به راه راست هدایتمان کرد و نوری شد در تاریکی راه که بتوانیم در حرکت خودمان را از تمام راه های انحرافی بازداریم و در راه مستقیم که همان الله می باشد حرکت خود را ادامه دهیم با این راهنمایی امام عزیزمان بود که راه خودمان را پیدا و انتخاب کردیم بتوانیم جبران زمان جاهلیت خودمان را بکنیم.

 

خدایا شاهد باش که از تمام مظاهر مادی دنیا برهیم تا بیشتر به تو نزدیک شویم و به تو بپیوندیم.

 

خدایا شاهد باش به عشق تو به مسیر تو حرکت کردیم و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار داریم.

 

خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شده ام و خواسته باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام موجودی نباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.

 

می خواهم شهید شوم تا خونم به سرور شهیدان حسین علیه السلام گواهی دهد که من مانند مردم کوفه نیستم و رهرو راهش بوده ام.

 

ای بهتر از همه دوستها و یارها مرا دریاب. ای معشوقم مرا تو خوش بخوان من انسانی گنهکار و روسیاه هستم. مرا فراخوان که دیگر نمی توانم صبر کنم و صبرم به پایان رسیده است.

 

گرچه سخت و ناگوار است بین دوستان صمیمی جدایی می افتد و چه سخت است آن زمان که یک رهرو به مقصدش برسد و دیگری مثل من به مقصد خویش نرسد.

 

بارالها خودت این سختیها را از دوش من بردار

 

پدر عزیزم مرا ببخش که فرزند خوبی برایت نبودم و از من راضی باش تا خدا هم از من خوشنود گردد. و مرا بیامرزد و امیدوارم بتوانم با تقدیم خون ناچیز و جسم ضعیف خود به اسلام و قرآن رضایت خدا و شما را فراهم کنم. صبور باش و مبادا با بی صبری دلگیرم کنی.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 13:16 :: توسط : مصطفی احمدی

زندگی نامه شهید حسین خرازی

روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.

 

حسین در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.

با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عملیات در خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.

 

 

سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او که در طول 6  سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح کرده بود اینک به قله رفیع شهادت دست یافته است و او که هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیک گفته بود اکنون به زیارت مولایش امام حسین (ع) نایل آمده است و او که در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (ع) عاشقانه به سوی دیار محبوب می‌تاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است. آری، او پاداش جهاد صادقانه خود رااکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبکبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای ازتاریخ این ملت است. ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌کند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگی‌های مادی زده پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌کنند و جان بر سر این کار می‌گذارند. چنین ملتی بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحمیلی، نشانه‌های این فرجام مبارک را مشاهده می‌کنیم و یقینا نصرت الهی در انتظار این ملت مؤمن در مبارزه ایثارگر است...سید علی خامنه‌ای10/12/1365

 

خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
- ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
- اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.
- اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟
- در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
- هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
- سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
- همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
- مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.
- مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.
- همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
- من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.
وصیت نامه اول:
... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
وصیت نامه دوم :
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دلشکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید.

والسلام


حسین خرازی - 1/10/1365 

خاطراتی از شهید

جنگ را فراموش نکنی

حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او که ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود اینک بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.

راوی:همرزم شهید

عشق عاقل

در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.

راوی:مادر شهید

دعوت پرفیض

حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت

منبع:کتاب سیمای سرداران شهید

آخرین دیدار

در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تدارکاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی که با همان یک دست رانندگی می‌کرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت کرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم کردی.» من که سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، کار من در مقابل این خدمت و فداکاری که تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست که مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است

راوی:پدر شهید

راننده قایق

یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فکر نمی‌کنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار می‌کند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌کنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد

راوی :حسن شریعتی

حضور در جبهه

قلب جبهه‌های غرب و جنوب از ابتدا در حضور عاشقانه او می‌تپید و جبهه مجذوب تکاپوی خالصانه‌اش، برگی زرین از آغاز تا انتها را نقش داد.

 

نام عملیات

تاریخ عملیات

مسوولیت شهید

1

 ثامن الائمه

05 /07/1360

فرماندهی محور

2

 طریق القدس

08 /09/1360

فرماندهی محور

3

 فتح المبین

02 /01/1361

فرماندهی تیپ امام حسین (ع)

4

 بیت المقدس

10 /02/1361

فرماندهی تیپ امام حسین (ع)

5

 رمضان

23 /04/1361

معاونت عملیات سپاه سوم

6

 محرم

10 /08/1361

معاونت عملیات سپاه سوم

7

 والفجر مقدماتی

17 /11/1361

معاونت عملیات سپاه سوم

8

 والفجر 1

21 /01/1362

معاونت عملیات سپاه سوم

9

 والفجر 2

29/04/1362

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

10

 والفجر 3

07/05/1362

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

11

 والفجر 4

27/07/1362

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

12

 خیبر

03/12/1362

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

13

 بدر

19/12/1363

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

14

 والفجر 8

20/11/1364

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

15

 کربلای 4

03/10/1365

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

شهید خرازی به روایت آوینی

... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .

اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

 

شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 13:14 :: توسط : مصطفی احمدی

شهید مرتضی اوینی

شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

 "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را -  اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... -  در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."

شهید آوینی فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد

"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم.

گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."

مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

"یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد."

کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید:

"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری.

اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.”

اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.

شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.

او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه هم‌خوانی نداشت، از ادامه‌ی تدریس صرف‌نظر کرد. مجموعه‌ی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیش‌تر در مقاله‌ای بلند  به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامه‌ی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینه‌ی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامه‌ی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعه‌ی این مقالات در کتاب "آینه‌ی جادو" که جلد اول از مجموعه‌ی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمع‌آوری و به چاپ سپرده شد.

سال‌های 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینه‌ی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بی‌اعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره  ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامه‌ی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غرب‌زدگی و روشن‌فکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.

مجموعه‌ی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجاب‌آور است. در حالی که سرچشمه‌ی اصلی تفکر او به قرآن، نهج‌البلاغه، کلمات معصومین علیهم‌السلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز می‌گشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آن‌ها را نقد و بررسی می‌کرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی می‌دانست چرا که این شناخت زمینه‌ی خروج از عالم غربی و غرب زده‌ی کنونی را فراهم می‌کند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد می‌رساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبه‌ی بشریت" می‌نامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 13:11 :: توسط : مصطفی احمدی

 

بِسْمِ‏الله الرََّّحْمنِ الرََّّحيمِ

من‏المؤمنين‏رجال‏صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي‏نحبه و منهم من ينتظر و مابدلوا تبديلا.

«قرآن كريم- الاحزاب آيه23»

سخن گفتن از شهيدي با ابعاد گوناگون، ‌از اسوه‏اي كه جمع اضداد بود، از آهن و اشك، ‌از شير بيشة نبرد و عارف شب‏هاي قيرگون، از پدر يتيمان و دشمن سرسخت كافران بسيار سخت بلكه محال است.

سخن گفتن از شهيد دكتر مصطفي چمران، اين مرد عمل و نه مرد سخن، اين نمونه كامل هجرت، جهاد و شهادت، اين شاگرد مكتب علي(ع)، اين مالك‏اشتر جنوب لبنان و حمزة كربلاي خوزستان سخت و دشوار است. چرا كه حتي نمي‏توان يكي از ابعاد وجودي او را آنگونه كه هست، توصيف كرد و نبايست انتظار داشت كه بتوانيم تصوير كاملي در اين مختصر از او ترسيم نمايئم، كه مردان و رهروان راه علي(ع) و حسين(ع) را با اين كلمات مادي و معيارهاي خاكي نمي‏شود توصيف نمود و سنجيد.

اين مروري است گذرا و سريع، بر حيات كوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ايثار، عشق و فداكاري شهيد دكتر مصطفي چمران.

تـولد:

دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد.

تحصيـلات:

وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشتة الكترومكانيك فارغ‏التحصيل شد و يك‏سال به تدريس در دانشكدة‌ فني پرداخت.

وي در همة دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريكا اعزام شد و پس از تحقيقات‏علمي در جمع معروف‏ترين دانشمندان جهان در دانشگاه كاليفرنيا و معتبرترين دانشگاه امريكا بركلي- با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.


فعـاليت‏هاي اجتماعي
:

از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت‏الله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي‏كرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت‏نفت شركت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداري از نهضت‏ملي ايران در كشمكش‏هاي مرگ و حيات اين دوره بود. بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط حكومت دكتر مصدق،‌ به نهضت مقاومت ملي ايران پيوست و سخت‏ترين مبارزه‏ها و مسئوليت‏هاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناك‏ترين مأموريت‏ها را در سخت‏‏ترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد.

در امريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولين‏بار انجمن اسلامي دانشجويان امريكا را پايه‏ريزي كرد و از مؤسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در امريكا به شمار مي‏رفت كه به دليل اين فعاليت‏ها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع مي‏شود. پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امام‏خميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشت‏ساز مي‏زند و همه پل‏ها را پشت‏سر خود خراب مي‏كند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و هم‏فكر، رهسپار مصر مي‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترين دوره‏هاي چريكي و جنگ‏هاي پارتيزاني را مي‏آموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته مي‏شود و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به عهدة او گذارده مي‏شود.

به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از ملي‏گرايي وراي اسلام گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده كرد كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقة مسلمين مي‏شود، به جمال عبدالناصر اعتراض كرد و ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريان ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نمي‏توان به راحتي با آن مقابله كرد و با تأسف تأكيد مي‏كند كه مات هنوز نمي‏دانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحية دشمن و براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و يارانش اجازه مي‏دهد كه در مصر نظرات خود را بيان كنند.

در لبنـان:

بعد از وفات عبدالناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل، براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا مي‏كند و لذا دكتر چمران رهسپار لبنان مي‏شود تا چنين پايگاهي را تأسيس كند.

او به كمك امام موسي‏صدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مباني اسلامي پي‏ريزي نموده كه در ميان توطئه‏ها و دشمني‏هاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده مي‏كند و علي‏گونه در معركه‏هاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو مي‏رود و در طوفان‏هاي سهمناك سرنوشت، حسين‏وار به استقبال شهادت مي‏تازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبارترين ستم‏گران روزگار، صهيونيزم اشغال‏گر و هم‏دستان خونخوار آنها، راست‏گرايان «فالانژ»، به اهتزاز درمي‏آورد و از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله‏هاي بلند كوه‏هاي جبل‏عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرماني‏ها به يادگار گذاشته؛ در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته و شرح اين مبارزات افتخارآميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابان‏هاي داغ و بر دامنة كوه‏هاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران:

دكتر چمران با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز مي‏گردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب مي‏گذارد؛ خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي مي‏پردازد و همة تلاش خود را صرف تربيت اولين گروه‏هاي پاسداران انقلاب در سعدآباد مي‏كند. سپس در شغل معاونت نخست‏وزير در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر مي‏اندازد تا سريع‏تر و قاطعانه‏تر مسئله كردستان را فيصله دهد تا اينكه بالاخره در قضية فراموش ناشدني «پاوه» قدرت ايمان و ارادة آهينن و شجاعت و فداكاري او بر همگان ثابت مي‏گردد.

در كردستـان:

در آن شب مخوف پاوه، همة اميدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دل‏شكسته در ميان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اكثريت پاسداران قتل‏عام شده بودند و همة شهر و تمام پستي و بلندي‏ها به دست دشمن افتاده بود و موج نيروهاي خونخوار دشمن لحظه به ‏لحظه نزديك‏تر مي‏شد. باران گلوله مي‏باريد و مي‏رفت تا آخرين نقطه مقاومت نيز در خون پاسداران غرق گردد. ولي دكتر چمران با شهامت و شجاعت و ايثارگري فراوان توانست اين شب هولناك را با پيروزي به صبح اميد متصل كند و جان پاسداران باقي‏مانده را نجات دهد و شهر مصيبت‏زده را از سقوط حتمي برهاند.

آنگاه فرمان انقلابي امام‏خميني(ره) صادر شد. فرماندهي كل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهي منطقه نيز به عهدة دكتر چمران واگذار شد.

رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت درآمدند و همة تجارب انقلابي، ايمان، فداكاري، شجاعت،‌قدرت رهبري و برنامه‏ريزي دكتر چمران در اختيار نيروهاي انقلاب قرار گرفت و عالي‏ترين مظاهر انقلابي و شكوهمندترين قهرماني‏ها به وقوع پيوست و در عرض 15 روز شهرها و راه‏ها و مواضع استراتژيك كردستان به تصرف نيروهاي انقلاب اسلامي درآمد و كردستان از خطر حتمي نجات يافت و مردم مسلمان كرد با شادي و شعف به استقبال اين پيروزي رفتند.

وزارت دفـاع:

دكتر چمران بعد از اين پيروزي بي‏نظير به تهران احضار شد و از طرف رهبر عاليقدر انقلاب، امام‏خميني(ره)، به وزارت دفاع منصوب گرديد.

در پست جديد، براي تغيير و تحول ارتش از يك نظام طاغوتي، به يك سلسله برنامه‏هاي وسيع بنيادي دست زد كه پاك‏سازي ارتش و پياده كردن برنامه‏هاي اصلاحي از اين قبيل است تا به ياري خدا و پشتيباني ملت، ارتشي به وجود آيد كه پاسدار انقلاب و امنيت  استقلال كشور باشد و رسالت مقدس اسلامي ما را به سرمنزل مقصود برساند.

مجلـس:

دكتر مصطفي چمران در اولين دور انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، بخصوص در ارتش،‌ حداكثر سعي و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشتة ‌ارتش به نظامي انقلابي و شايسته ارتش اسلامي تبديل شود. در يكي از نيايش‏هاي خود بعد از انتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، اينسان خدا را شكر مي‏گويد: «خدايا، مردم آنقدر به من  محبت كرده‏اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كرده‏اند كه به راستي خجلم و آنقدر خود را كوچك مي‏بينم كه نمي‏توانم از عهده آن به درآيم. خدايا، تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برآيم و شايستة اين همه مهر و محبت باشم.»

وي سپس به نمايندگي رهبر كبير انقلاب اسلامي در شورايعالي دفاع منصوب شد و مأموريت يافت تا بطور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه كند.

در خوزستـان:

گروهي از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربيت و سازماندهي آنان، ستاد جنگ‏هاي نامنظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كم‏كم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. تنها كساني كه از نزديك شاهد ماجراهاي تلخ و شيرين،‌ پيروزي‏ها و شكست‏ها، شهامت‏ها و شهادت‏ها و ايثارگري‏هاي آنان بودند، به گوشه‏اي از اين خدمات كه دكترچمران شخصاً مايل به تبليغ و بازگويي آنها نبود، آگاهي دارند.

ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد جنگ‏هاي نامنظم يكي از اين برنامه‏ها بود كه به كمك آن، جاده‏هاي نظامي به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ‏هاي آب در كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يك متر در مدتي حدود يك‏ماه، آب كارون را به طرف تانك‏هاي دشمن روانه ساخت، به طوري كه آنها مجبور شدند چند كيلومتر عقب‏نشيني كنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند و با اين عمل فكر تسخير اهواز را براي هميشه از سر به دور دارند.

يكي از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده اين حركت و شيوة جنگ مردمي و هماهنگي كامل بين نيروهاي موجود، تاكتيك تقريباً جديد جنگي بود؛ چيزي كه ابرقدرت‏ها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه اين هماهنگي در خرمشهر بوجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها ماندند. او تصميم داشت به خرمشهر نيز برود، ولي به علت عدم وجود فرماندهي مشخص در آنجا و خطر سقوط جدي اهواز، موفق نشد ولي چندين‏بار نيروهايي بين دويست تا يك‏هزار نفر را سازماندهي كرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به كمك ديگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگي نابرابر مقابل حملات پياپي دشمن تا مدت‏ها مقاومت كنند.

محرم ماه شهادت و پيروزي سوسنگرد:

پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دل‏بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومين‏بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانك‏هاي او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادي از آنان توانستند به داخل شهر راه يابند.

دكتر چمران كه از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، ‌با فشار و تلاش فراوان خود و آيت‏الله خامنه‏اي، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين‏بار دست به يك حمله خطرناك و حماسه‏‏آفرين نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازماندهي كرد و با نظمي نو و شيوه‏اي جديد از جانب جادة اهواز- سوسنگرد  به دشمن يورش بردند. شهيدچمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر مي‏شتافت كه در محاصرة تانك‏هاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و خود را به حلقة‌ محاصرة دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو مي‏رفت. در اين هنگام بود كه نبرد سختي درگرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانك‏ها به او حمله كردند و او همچون شيري در ميدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطه‏اي به نقطه‏اي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر مي‏رفت. كماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلولة خود گرفته بودند، تانك‏ها به سوي او تيراندازي مي‏كردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، برافروخته و شادان از شوق شهادت در ركاب حسين(ع) و در راه حسين(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير مي‏داد. در همين اثناء، هم‏رزم باوفايش به شهادت رسيد و او يك‏تنه به نبرد حسين‏گونه خود ادامه مي‏داد و به سوي دشمن حمله مي‏برد. هرچه تنور جنگ گرم‏تر كي‏شد و آتش حمله بيشتر زبانه مي‏كشيد، چهرة ملكوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين(ع)، گلگون‏تر وشوق به شهادتش افزون‏تر مي‏شد تا آنكه در حين «رقص چنين ميانه ميدان» از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاك كربلاي خوزستان درهم آميخت و نقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفريد و هنوز هم گرمي قطرات خون او گرمي‏بخش رزمندگان باوفاي اسلام و سرخي خونش الهام‏بخش پيروزي نهايي و بزرگ آنان است.

با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد. سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود، به داخل كاميون نشست و با لباني متبسم، ديگران را نويد پيروزي مي‏داد.

خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزديكي دروازة سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم و اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افكند كه بي‏محابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمندة مؤمن را از چنگال صداميان نجات بخشيدند. دكتر چمران با همان كاميوني كه خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگ‏هاي نامنظم و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اينجا بود كه در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسة مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيدفلاحي، فرماندة لشگر 92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نمايندة امام در سپاه پاسداران (شهيدمحلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد و درهمان حال و همان شب، پيشنهاد حمله به ارتفاعات الله‏كبر را مطرح كرد.

آغاز حركت مجدد:

به رغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگ‏هاي نامنظم و حركت به تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالي كه در كنار بسترش و در مقابلش نقشه‏هاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مي‏نگريست و مرتب طرح‏هاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينه‏هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه مي‏داد. كم‏كم زخم‏هاي پاي او التيام مي‏يافت و او ديگر نمي‏توانست سكون را تحمل  كند و با چوب زيربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.

به دنبال نبرد بيست و هشتم صفر (پانزدهم دي‏ماه 59) كه منجر به شكست قسمتي از نيروهاي ماشد و فاجعة هويزه به بار آمد، ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر كف را از جبهه فرسيه انتخاب كرد و با چند هليكوپتر كه خود فرماندهي آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زيربغل دست به عملي بي‏سابقه و انتحاري زد. او در حالي كه از درد جنگ به خود مي‏پيچيد و از ناراحتي مي‏خروشيد، آمادة حمله به نيروهاي پشت جبهه و تداركاتي دشمن در جاده جفير به طلايه شد كه به خاطر آتش شديد دشمن، هليكوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هويزه بگذرند و حملة هوايي دشمن هليكوپترها را مجبور به بازگشت ساخت كه وي از اين بازگشت سخت ناراحت و عصباني بود.

ديدار امام امت:

بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زيربغل را نيز كنار گذاشت و با كمي ناراحتي راه مي‏رفت و همراه با هم‏رزمانش از يكايك جبهه‏هاي نبرد در اهواز ديدن كرد.

پس از زخمي شدن، ‌اولين‏بار، براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصي به سخنانش گوش مي‏داد، او و همة رزمندگان را دعا مي‏كرد و رهنمودهاي لازم را ارائه مي‏داد.

دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه‏ها وجود داشت دائماً رنج مي‏برد و تلاش مي‏كرد كه با ارائه پيشنهادات و برنامه‏هاي ابتكاري حركتي بوجود آورد و اغلب اين حركت‏ها را توسط رزمندگان شجاع و جان‏بركف ستاد نيز عملي مي‏ساخت. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه‏هاي الله‏اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است، رسانده تا ارتباط شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سي‏ويكم ارديبهشت ماه سال شصت، با يك حملة‌ هماهنگ و برق‏آسا، ارتفاعات الله‏اكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولين كساني بود كه پاي به ارتفاعات الله‏اكبر گذاشت؛ درحالي كه دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت مي‏كرد. او و فرماندة شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد، با تعدادي از جان بركفان و ياران خود توانستند با فداكاري و قدرت تمام تپه‏هاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالي كه ديگران در هاله‏اي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مي‏نگريستند.

پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، اصرار داشت نيروهاي ما هرچه زودتر، قبل از اينكه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، به سوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و شهيدچمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري جان بر كف ستاد جنگ‏هاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.

فتح دهلاويه، در نوع خود عملي جسورانه و خطرناك و غرورآفرين بود. نيروهاي مؤمن ستاد پلي بر روي رودخانة كرخه زدند، پلي ابتكاري و چريكي كه خود ساخته بودند. از رودخانه عبور كردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي برگ فتح كردند. اين اولين پيروزي پس از عزل بني‏صدر از فرماندهي كل قوا بود كه به عنوان طليعة پيروزي‏هاي ديگر به حساب آمد.

در سي‏ام خردادماه سال شصت، يعني يك‏ماه پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، در جلسة فوق‏العاده شورايعالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت‏الله اشراقي شركت و از عدم تحرك وسكون نيروها انتقاد كرد و پيشنهادات نظامي خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.

اين آخرين جلسة شورايعالي دفاع بود كه شهيدچمران در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غم‏انگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.

به سوي قربانگاه:

در سحرگاه سي‏ويكم خردادماه شصت، ايرج رستمي فرمانده منطقه دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكترچمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فرا گرفته بود. دسته‏اي از دوستان صميمي او مي‏گريستند و گروهي ديگر مبهوت فقط به هم مي‏نگريستند. از در و ديوار، ‌از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت مي‏وزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثه‏اي بزرگ و زلزله‏اي وحشتناك بودند. شهيدچمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند و در لحظة حركت وي، يكي از رزمندگان با سادگي و زيبايي گفت: «همانند روز عاشورا كه يكايك ياران حسين(ع) به شهادت رسيدند، عباس علمدار او (رستمي) هم به شهادت رسيد و اينك خود او همانند ظهر عاشوراي حسين(ع) آمادة حركت به جبهه است.»

همة‌ اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع مي‏كردند و با نگاه‏هاي اندوه‏بار تا آنجا كه چشم مي‏ديد و گوش مي‎‏شنيد، او و همراهانش را دنبال مي‏كردند و غمي مرموز و تلخ بر دلشان سنگيني مي‏كرد.

دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسة مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بي‏سابقه‏اي نصيحت كرده بود و خدا مي‏داند كه در پس چهرة ساكت و آرام ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنج‏ها، شنيدن دروغ و تهمت‏ها و دم‏برنياوردن‏ها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسديه بودند و اينك او خود به قربانگاه مي‏رفت. سال‏ها ياران و تربيت‏شدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت سوخت، ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايش‏هاي سخت محك مي‏زد و مي‏آزمود، او را هر چه بيشتر مي‏گداخت و روحش را صيقل مي‏داد تا قرباني عاليتري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد: اني اعلم مالاتعلمون. «من چيزهايي مي‏دانم كه شما نمي‏دانيد.»

به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيت‏الله اشراقي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرين‏بار يكديگر را بوسيدند و بازهم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همة رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرمانده‏شان، ايرج رستمي را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي، ولي نگاهي عميق و پرنور و چهره‏اي نوراني و دلي والامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار، گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، مي‏برد.»

خداوند ثابت كرد كه او را دوست مي‏دارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند.

شهـادت:

سخنش تمام شد، با همة رزمندگان خداحافظي و ديده‏بوسي كرد، به همة سنگرها سركشي نمود و در خط مقدم، در نزديك‏ترين نقطه به دشمن، پشت خاكريزي ايستاد و به رزمندگان تأكيد كرد كه از اين نقطه كه او هست، ديگر كسي جلوتر نرود، چون دشمن به خوبي با چشم غيرمسلح ديده مي‏شد و مطمئناً دشمن هم آنها را ديده بود. آتش خمپاره كه از اولين ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمي قرباني‏هاي ديگري نيز گرفته بود، باريدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند و هر يك در گودالي مات و مبهوت در انتظار حادثه‏اي جانكاه بودند كه خمپاره‏ها در اطراف او به زمين خورد و با اصابت يكي از خمپاره‏هاي صداميان، يكي از نمونه‏هاي كامل انساني كه ماية‌ مباهات خداوند است، يكي از شاگردان متواضع علي(ع) و حسين(ع)، يكي از عارفان سالك راه حق و حقيقت و يكي از ارزشمندترين انسان‏هاي علي‏گونه و يكي از ياران باوفاي امام‏خميني(ره) از ديار ما رخت بربست و به ملكوت اعلي پيوست.

تركش خمپارة دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركش‏هاي ديگر صورت و سينة دو يارش را كه در كنارش ايستاده بودند، شكافت و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران باوفايش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاري بود و چهرة ملكوتي و متبسم و در عين‏حال متين و محكم و موقر آغشته به خاك و خونش، با آنكه عميقاً سخن‏ها داشت، ولي ظاهراً ديگر با كسي سخن نگفت و به كسي نگان نكرد. شايد در آن اوقات، همانطوري كه خود آرزو كرده بود، حسين(ع) بر بالينش بود و او از عشق ديدار حسين(ع) و رستن از اين دنياي پر از درد و پيوستن به روح، به زيبايي، به ملكوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان، فرصت نگاهي و سخني با ما خاكيان را نداشت.

در بيمارستان سوسنگرد كه بعداً به نام شهيد دكترچمران ناميده شد، كمك‏هاي اوليه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولي افسوس كه فقط جسم بي‏جانش به اهواز رسيد و روح او سبكبال و با كفني خونين كه لباس رزم او بود، به ديار ملكوتيان و به نزد خداي خويش پرواز كرد و نداي پروردگار را لبيك گفت كه: «ارجعي الي ربك راضيه مرضيه»

از شهادت انسان‏ساز سردار پرافتخار اسلام، اين فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حركت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلكه امت مسلمان ايران و شيعيان محروم لبنان به پا خاستند و حتي ملل مستضعف و زاده دنيا غرق در حسرت و ماتم گرديدند.

امواج خروشان مردم حق‏شناس ما، خشمگين از اين جنايت صدام و اندوهبار و اشك‏آلود،‌ پيكر پاك او را در اهواز و تهران تشييع كردند كه «انالله و انّااليه راجعون.»

بلي، اين‏چنين زندگي سراسر تلاش و مبارزة خالصانه و عارفانه در راه خداي او آغاز گشت و اين‏چنين در كربلاي خوزستان در جهاد و نبرد روياروي عليه باطل، حسين‏گونه به خاك شهادت افتاد و به ملكوت اعلي عروج كرد و به آرزوي ديرين خود كه قرباني شدن عاشقانه در راه خدا بود، نايل گشت. خدايش رحمت كند و او را با حسين(ع) و شهداي كربلا محشور گرداند.

والسلام علي من‏اتبع‏الهدي


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 13:9 :: توسط : مصطفی احمدی



زندگی نامه شهید محمد حسین فهمیده زندگی نامه شهید محمد حسین فهمیده

اشاره

هشتم آبان هر سال، یادآور خاطره رزمنده کوچکی است که با نثار جان خود، بر سرخی و طراوت خون شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی افزود. او در نوجوانی به یک‏باره قله‏های شرف و غیرت را پیمود که چه بسیار اهل ریاضت و سیر و سلوک، در پیمودن این راه پرفراز و نشیب، بر این رهگذر الهی غبطه می‏خورند.
آری، شهید حسین فهمیده با اشتیاق به دیدار پروردگار، سرشار از عشق به رهبر کبیر انقلاب امام خمینی رحمه‏الله و غیرت و شهامت دینی، خود را لایق شهادت ساخت و خون خود را تا ابد در رگ‏های ایران اسلامی به جریان واداشت.

تولد و تحصیل

شهید محمد حسین فهمیده، در اردی‏بهشت سال 1346، در خانواده‏ای مذهبی در محله پامنار، از محله‏های قدیمی شهر قم، دیده به جهان گشود. دوران کودکی را به همراه دیگر فرزندان خانواده با صفا و صمیمیت، زیر سایه توجه و محبت پدر و مادری مهربان گذراند و در سال 1352 راهی مدرسه شد. چهار سال ابتدایی را زیر نظر معلمی روحانی گذراند و سال پنجم را به دلیل انتقال خانواده‏اش به شهر کرج، در مدارس این شهر سپری کرد. محمدحسین با عشق و علاقه به تحصیل، همواره دانش‏آموز وظیفه‏شناس و موفقی بود. او هم‏زمان با تحصیل، با پشتکار فراوان در کمک به پدر نیز می‏کوشید و با وجود سن کم، در فعالیت‏های مذهبی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی شرکت می‏جست.

فهمیده پس از پیروزی انقلاب

شهید فهمیده، پس از پیروزی انقلاب با تشکیل بسیج در آذر سال 1358 به فرمان امام خمینی رحمه‏الله ، به خیل عظیم بسیجیان جان بر کف پیوست.
پس از حوادث کردستان، با وجود سن کم و جثه کوچکش راهی آنجا شد، ولی برادران کمیته به علت کمی سن، او را بازگرداندند. این قهرمان کوچک آرام ننشست و با شرکت در آموزش‏های رزمی، تابستان سال 1359 را گذراند. محمد حسین، شهریور همان سال هم‏زمان با شروع جنگ تحمیلی عراق بر ضد ایران، خود را به جبهه‏های جنوب رساند.

از مدرسه تا جبهه جنوب

محمدحسین فهمیده، آن‏چنان گوش به فرمان رهبر بود که در شروع جنگ تحمیلی، بی‏درنگ با رساندن خود به جبهه، در اطاعت از فرمان رهبری و پاس‏داری از میهن کوشش‏ها کرد. با این حال، رزمندگان که متوجه شدند او سیزده سال دارد، وی را برگرداندند و درصدد برآمدند از او تعهد بگیرند دیگر از شهر کرج خارج نشود، ولی او رضایت نداد و خطاب به آنان گفت: «خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگویند هر جا باشم، آماده رفتن هستم. من باید به مملکت خدمت کنم. من تعهد نمی‏دهم». پس از این، زمزمه رفتن به جبهه را بین دوستان و خانواده‏اش سر داد. پس از آن، یک روز که به بهانه خرید نان از خانه خارج شده بود، به دوستش گفت سه روز بعد که به جنوب رسید، به خانواده‏اش خبر دهد که او به جبهه رفته است.

آموزگار ایثار

در خط مقدم جبهه، شهید فهمیده به اتفاق دوستش، محمدرضا شمس در یک سنگر بودند. محمدرضا زخمی شد و محمدحسین با سختی فراوان او را به پشت خط رساند و به جایگاه پیشین خود بازگشت. او با مشاهده تانک‏های عراقی که به طرف رزمندگان هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آنها بودند، تاب نیاورد و در حالی که تعدادی نارنجک به کمر بسته و در دستش گرفته بود، به طرف تانک‏ها حرکت کرد. در این هنگام، تیری به پایش خورد و او را مجروح ساخت، ولی نتوانست در اراده محکم و پولادین محمدحسین خللی وارد کند. ازاین‏رو، بدون هیچ تردیدی تصمیم خود را عملی ساخت و از لابه‏لای تیرهایی که از هر سو به طرفش می‏آمد، خود را به تانک پیشرو رساند و با استفاده از نارنجک، موفق شد آن را منفجر کند و خود نیز تکه تکه شد. پس از انفجار تانک، مهاجمان عراقی گمان کردند حمله‏ای صورت گرفته است. ازاین‏رو، روحیه خود را باختند و با سرعت هر چه تمام‏تر تانک‏ها را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته شد و پس از مدتی، نیروهای کمکی رسیدند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاک‏سازی کردند.

خبر شهادت

صدای جمهوری اسلامی ایران، با قطع برنامه‏های عادی خود، اعلام کرد که نوجوانی سیزده ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است.
امام خمینی رحمه‏الله در پیامی به مناسبت دومین سال‏گرد پیروزی انقلاب اسلامی فرمود: «رهبر ما آن طفل سیزده‏ساله‏ای است که با قلب کوچک خود، ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ‏تر است. با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید».
با این کلمات، حسین فهمیده و فداکاری او در تاریخ پرشکوه سرافرازی‏های ایران ثبت شد و جاودانه ماند. ا کنون هر نوجوان ایرانی، محمدحسین فهمیده را جاودانه‏ای می‏داند که سبب افتخار هر ایرانی است. بقایای پیکر شهید محمدحسین فهمیده در بهشت زهرای تهران، قطعه 24، ردیف 44، شماره 11، به خاک سپرده شد.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:59 :: توسط : مصطفی احمدی

İmage

 

در اینجا قصد دارم از خلبانی بگویم که در عین گمنامی رشادتهایی در جنگ از خود نشان داد که دوست و دشمن را به شگفتی واداشت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شهید حراف در سال 1332 در شیراز متولد و در سال 1351 وارد هوانیروز شد.پس از اتمام دوره ی آموزش اساتید امریکایی از هوش بالای شهید اطلاع پیدا کردند و وی را بلافاصله به فراگیری دوره ی استاد خلبانی اعزام کردند و وی در اوان جوانی به عنوان استاد خلبان هلیکوپتر شکاری کبرا شروع به کار کرد

سرهنگ خلبان عبدالله نجفی بدون شک برای تمام آشنایان با هوانیروز دوران جنگ نامی آشناست. وی اهل شیراز است و انسانیست بسیار خاکی و بی ریا.از حماسه های او میتوان یکی به شکار هلیکوپتر عراقی اشاره کرد.اما همانطور که خود او و دیگران میدانند او جان خود را مدیون شهید حراف است.جریان از این قرار است:

در یکی از عملیاتها که وی در آن حضور داشت (به فرماندهی شهید حراف) به قصد شکار تانکهای عراقی راهی شده بودند.پس از شکار موفقیت آمیز تک تک تانکهای عراقی و اتمام مهمات به پیشنهاد شهید حراف با اسکید (پایه ی هلیکوپتر) به چادرهای باقی مانده در منطقه میکوبیدند. پس از اتمام ماموریت در هنگام خروج از معرکه متوجه میشوند یکی از موتورهای هلی کوپتر نجفی آتش گرفته است و وی مجبور به نشستن داخل نیروهای عراقی میکند.زمان برای رسیدن هلیکوپتر رسکیو(نجات) بسیار کم بود به همین دلیل شهید حراف در یک اقدام متبحرانه داخل نیروهای عراقی و در کنار هلی کوپتر نجفی نشست و با سرعت عبدالله نجفی و کمک خلبان را که روی اسکید هلیکوپتر تشسته بودند از منطقه خارج کرد! هلی کوپتر صدمه دیده لحظه ای بعد در میان آتش کاملا سوخت.

خاطره ای  دیگر به نقل از سرهنگ خلبان هوانیروز غلامرضا علیزاده نیلی در کتاب رقص دلفین ها راجع به شهید حراف:

بالگرد های ضد تانك به هنگام هدف گیری در ارتفاع کم از سطح زمین قرار می گیرند و پس از شلیک موشک تاو، کمک خلبان آن را تا لحظه برخورد به هدف کنترل و هدایت می کند در این زمان یک یا دو فروند بالگرد کبری با پشتیبانی آتش در کنارش قرار می گیرند.این امر باعث می گردد حجم آتش سنگین دشمن به روی بالگردها بیشتر شده و مشکلاتی برای خلبانان به وجود بیاورد.

هر زمان با شهید حراف پرواز می کردم با اعلام قبلی در فاصله ای که برای عراقیها قابل رویت بود نزدیک به سطح زمین و با سرعتی کم اقدام به پرواز می نمود.این مسئله باعث می شد گرد و خاک زیادی به هوا برخاسته و نتیجتا توجه دشمن بدان سمت جلب شود.عراقیها با فرض اینکه بالگردی مورد هدف قرار گرفته و در حال سقوط است اقدام به هدایت آتش به آن سو می نمودند.در حقیقت شهید حراف خود را طعمه قرار می داد تا خلبانان موشک انداز بتوانند به راحتی کار خود را انجام دهند.

شهید حراف با این کار عملا یک دستورالعمل به نبرد کبرا با تانک  اضافه کرد. اما این دستورالعمل به غیر از یک هلیکوپتر کبرا نیاز به یک خلبان شجاع مثل حراف دارد (که در هوانیروز کم نبود) که با از خود گذشتگی خود را در معرض موشک و توپ قرار دهد تا دوستان همرزمش بتوانند با آسودگی به شکار ادوات دشمن بپردازند.

حراف اولین اسرا را از عراق گرفت !

 اولین اسرای عراقی که از هلیکوپتر در گرفتن آنها استفاده شد توسط سروان خلبان علیرضا حراف صورت گرفت.داستان را جناب آقای حسن حراف، برادر محترم شهید حراف اینگونه برایمان گفتند :

طبق گفته شهید حراف قبل از شهادت كه بنده شنیدم ، در عملیات فتح المبین بعد از انهدام تجهیزات نیروهای عراقی بوسیله رزمندگان، شهید حراف مشاهده میکند که حدود 17 نفر از از نیروهای عراقی در حال فرار هستند. حراف بلافاصله هلیکوپترش(کبرا) را جلوی آنها نشانده و دست خالی بدون هیچ ترس و واهمه ای از هلیکوپتر پیاده شده و به سمت آنها میرود.یكی از آنهاخود را به مردن زده بود و  شهید حراف ضمن حواله یك لگد جانانه به مزدور فوق ، اسلحه ای که او زیر پیراهنش پنهان کرده بود را به غنیمت میگیرد و اسرا نیز دقایقی بعد به پشت جبهه تخلیه میشوند . همان اسلحه به عنوان تشویق این عمل شجاعانه، به شهید حراف اهدا میگردد.

میخواهم با حراف پرواز کنم...

در آخرین پرواز شهید حراف کمک خلبان وی مشخص شده بود. شهید خدادادی در آن زمان در مرخصی به سر میبرد که زودتر از موعد مقرر خود را به گروه رساند و درخواست پرواز کرد. فرمانده عملیات او را که دید گفت چند روز از مرخصی تو باقی مانده چرا آمدی که خدادادی در جواب پاسخ میدهد ماندن برایم غیر قابل تحمل بود.آمده ام بجنگم. آیا حراف امروز پرواز میکند؟ فرمانده عملیات پاسخ میدهد: بله اما کمک خلبانش مشخص شده و تو نمیتوانی با حراف پرواز کنی. شهید خدادای به سرعت به سراغ کمک حراف رفته و به او میگوید امروز جای خود را به من بده. اما هر چه اصرار میکرد جواب سر بالا میشنید. او میگفت من مدتها منتظر چنین پروازی هستم نمیتوانم جای خودم را به تو بدهم. خلاصه آنقدر خدادادی التماس کرد تا اینکه او علی رغم میل باطنی جای خودش را به او داد.

تاریخ روز دهم اردیبهشت 1361 را نشان میداد. گرماگرم عملیات بیت المقدس بود. با روشن شدن هوا عملیات هوانیروز در سه مرحله به سرپرستی حراف شروع شد.

مرحله اول به نحو احسن انجام شد و اکیپ حراف ضربه محلکی به توپخانه دشمن وارد کرد و نیروهای خودی را که محاصره شده بودند نجات داد. مرحله دوم بود که هلیکوپترش مورد اصابت موشک قرار گرفت و در کمتر از چند ثانیه ،در کوهی از آتش و دودناپدید شد. در این موقع بود که حراف در میان شعله های آتش پروازی دیگر به سوی معبود آغاز کرد!

وی در طول جنگ صاحب 2 فرزند بود و فرزند سوم ایشان بعد از شهادتش به دنیا آمد. پیکر مطهرش اینک در شیراز آرام گرفته است.

اما خدادادی هنوز زنده بود. بلافاصله او را به بیمارستان سوانح و سوختگی تهران منتقل کردند. اما چون شدت سوختگی زیاد بود او را به بیمارستان بانک ملی انتقال دادند.روی تخت بیمارستان دائما از حراف میپرسید! پزشکان کوشش فراوانی برای نجات جان خلبان با غیرت ما کردند اما به دلیل سوختگی زیاد (70 درصد سوختگی) دفتر زندگی او در ظهر روز چهاردهم اردیبهشت ماه 1361 بسته شد و روح با شکوهش به ملکوت اعلی پیوست! او دومین فرزندش را که هشت ماه انتظاز دیدنش را کشیده بود، ندید. زیرا دومین فرزندش در مراسم بزرگداشت چهلمین روز شهادتش به دنیا آمد! نام او ایمان است. ایمان پدر را ندید ولی دائما سراغش را میگیرد!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:46 :: توسط : مصطفی احمدی

16شهریور ماه 1357 در خانه ای روستایی در طوغان از توابع شهرستان قروه استان کردستان در خانواده حاج زوارعلی رضایی پسری به دنیا آمد که نام او را حسین گذاشتند.

تاریخچه روستای کوچک طوغان و مردان بزرگی که در این روستا زندگی کردند، به گونه ای بود که در سفر رهبر معظم انقلاب به کردستان، این روستا به عنوان روستای نمونه ایثارگری شناخته شد.

حسین، دوران ابتدایی را در مدرسه زادگاه خود سپری کرد و پس از طی مقطع راهنمایی در سال 1374 وارد دبیرستان سپاه پاسداران سنندج شد و بعد از فراغت از تحصیل در مقطع متوسطه در سال 1378 به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت.
پس از جذب در سپاه پاسداران و طی مراحل آموزش مقدماتی رزمی به مدت دو سال دوره کاردانی را طی کرده و از سال 1380 تا 1381 در سپاه کردستان به خدمت مشغول شد.
سال 81 بود که بهمراه تعداد دیگری از جوانان کرد توسط یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه، جذب و مجددا به تهران نقل مکان کرد.
طی دوره های اموزشی در یگان ویژه صابرین آنقدر سخت هست که هر کسی نتواند دوره را به پایان برساند اما همین تمرینات سخت و پیچیده در مناطق مختلف کشور از حسین و دوستانش رزمندگانی ورزیده و دلیر ساخت.
 
 
 
 
 
 
او در اوایل سال 1383 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج پاک دو فرزند به نام‌های "محمدطه" و "تارا" بود که محمدطه در زمان شهادت پدر چهار سال و تارا تنها 25 روز داشت.
لازم نیست که بگوییم او نیز همچون دیگر شهیدان سرشار از خصوصیات ایمانی و اخلاقی بود اما دوستانش بزرگترین ویژگی اخلاقی او را شوخ طبعی و پرهیز از گوشه گیری گفته اند.
با شروع درگیری‌های سپاه با گروهک تروریستی پژاک در شمال‌غرب، ماموریت جدید حسین و دوستانش در یگان ویژه سپاه آغاز می شود. ماموریتی که برای حسین، پایانی باشکوه داشت: دیدار با معبود در ارتفاعات جاسوسان.
 
 
 
در کنار شهید محمد جعفرخانی
 
 
در کنار شهید سید محمود موسوی
 
 
 
در کنار شهید محمد جعفرخانی

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:40 :: توسط : مصطفی احمدی


سردار حسن شاه­‌حسینی را تمام بچه‌­های رزمنده سپاه اندیمشک و دزفول خوب به

 


 یاد دارند. حسن از روز اول جنگ که سوت تهاجم کشیده شد، تمام قد در میدان مقاومت ایستاد و دلدادگی خود را به امام و نظام اسلامی اثبات کرد.

حجه الاسلام دکتر محمد مهدی بهداروند

 
آن روزها که عراقی­‌ها تا پشت رودخانه کرخه آمده بودند، مجموعه‌ ه­ایی به نام ذخیره سپاه در مدرسه­ای در شصت فامیلی راه‌­آهن درست شده بود که محل بچه­‌های بسیجی بود. حسن هر وقت به میان بچه­‌ها می­‌آمد با شوخی­هایش خستگی را از دل بچه‌­ها می­برد و روحیه­ای دو چندن می‌داد.

در روز 21/7/59 ، ساعت حدود 10 صبح بود که با وانت مزدا آبی­اش وارد مقر سپاه اندیمشک در میدان مرکزی شهر یعنی میدان امام خمینی شد و مقداری وسایل در عقب ماشین گذاشت.

از روی سکوی وسط حیاط بلند شدم و گفتم برادر شاه­‌حسینی کجا با این عجله؟


 سردار حسن شاه­‌حسینی را تمام بچه‌­های رزمنده سپاه اندیمشک و دزفول خوب به یاد دارند. حسن از روز اول جنگ که سوت تهاجم کشیده شد، تمام قد در میدان مقاومت ایستاد و دلدادگی خود را به امام و نظام اسلامی اثبات کرد.

آن روزها که عراقی­‌ها تا پشت رودخانه کرخه آمده بودند، مجموعه‌ ه­ایی به نام ذخیره سپاه در مدرسه­ای در شصت فامیلی راه‌­آهن درست شده بود که محل بچه­‌های بسیجی بود. حسن هر وقت به میان بچه­‌ها می­‌آمد با شوخی­هایش خستگی را از دل بچه‌­ها می­برد و روحیه­ای دو چندن می‌داد.

در روز 21/7/59 ، ساعت حدود 10 صبح بود که با وانت مزدا آبی­اش وارد مقر سپاه اندیمشک در میدان مرکزی شهر یعنی میدان امام خمینی شد و مقداری وسایل در عقب ماشین گذاشت.

از روی سکوی وسط حیاط بلند شدم و گفتم برادر شاه­‌حسینی کجا با این عجله؟

- دارم میرم پادگان کرخه، سری به بچه­‌ها بزنم

- منم بیام؟

- دوست داری بیا ولی خونت گردنت خودت

- یعنی چی؟

- یعنی عراق پادگان را زیر نظر داره و مدام گلوله توپ نثارش می­کند.

- بند اسلحه ژ3 را روی شانه­ام انداختم  و سریع در ماشین را بازکردم و کنار دستش نشستم.

تا رسیدن به باند اضطراری هوایپیما که قبل از پادگان بود حدود بیست دقیقه­ای توی راه بودیم. اول باند که رسیدیم گفت برادر بهداروند بلدی اشهد بخونی؟

- اشهد چیه؟

- شهادتین؟

- چطور مگه؟

- الان گلوله‌­های عراقی به استقبالمان میان.

- بی خیال بابا

- وسط باند که ماشین رسد اولین گلوله در کنار جاده روی زمین نشست و صدای مهیبی بلند شد. ناخودآگاه سرم را روی زانوهایم بردم و گفتم یاعلی

حسن در حالی که می­خندید گفت چی شده؟

- مگه نمی­بینی؟

- چی رو؟

- گلوله ها رو؟

- بی­خیال بابا

- حسن پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت به طرف انتهای باند حرکت کرد. سرپیچ که دست راست آن پادگان کرخه بود توقفی کرد. بالای یک وانت نیسان، مجتبی اکبری و حمید صالح­نژاد پشت یک تیربار کالیبر 50 نشسته بودند. آن روزها حمید صالح­نژاد را نمی­شناختم. مجتبی از بچه­‌های سپاه اندیمشک بود. هر دو لباس سبز سپاه رو به عراق آماده نشسته و جلو را نگاه می­کردند.

حسن از مجتبی پرسید چه خبر؟

- می­بینی که.

- از کی شروع کرده؟

- کی نداره. کارش اینه

عده زیادی ارتش، سپاهی و نیروهای مردمی پشت برآمدگی­‌های طبیعی دراز کشیده بودند و جلویشان را نگاه می­کردند که عراقی ها از پل عبور نکنند.

با بچه­‌ها خداحافظی کردیم و وارد پادگان شدیم و حسن سریع کارهایش را کرد و به شهر برگشتیم.

در راه حرفی نمی­زد، فقط گاهی می­گفت خدا کنه عراقی­ها از پل کرخه عبور نکنند. او این حرف را می­زد و تند تند سیگار می­کشید. تمام کابین ماشین پر از دود سیگار شده بود. این اولین هم­نشینی من و حسن بود. بعدها حسن به عنوان فرماندهی ایست و بازرسی سپاه اندیمشک منصوب شد که مقر فرماندهی او دو کوهه بود. البته آن زمان هنوز دوکوهه، دوکوهه نشده بود. پادگانی ارتشی بود که مدتی بعد زین­الدین، متوسلیان، رئوفی وارثین آن شدند و محل تجمع نیروهای رزمنده برای عملیات فتح­المبین شد. در سال 1361 بعد از عملیات بیت­‌المقدس به اهواز جهت دوره سپاه رفتم. هم­دوره‌­­ای­‌هایم بهمن بیرم­وند، جهان­بخش قلاوند، محمدرضا قنبری، حسین چشمه­دارزاده، توکل مریدی و عبدالله سگوند (فاطمی) بودند. از دوره آموزشی سپاه (دوره 23) که برگشتم فرمانده سپاه اندیمشک آقای صدیره مرا به عنوان قائم مقام حسن منصوب کرد و من راهی ایستگاه ایست و بازرسی شدم.

مدتها همراه حسن بودم و حال و حوصله خانه رفتن را نداشتم. بچه‌­های خوبی همراهمان بودند. گرفتن آدم­های ساواکی، ضد انقلاب، قاچاقچی و ... از کارهای روزانه ما بود. چند ماهی بعد حسن از آنجا رفت و از او بی­خبر شدم، ولی خاطرات شیرین همراهی با او هیچوقت فراموشم نمی­شد.

پس از چند سال که از جنگ گذشت عاقبت لشکر نشینان اجازه دادند که بچه­‌های اندیمشک هم گردانی مستقل از خودشان داشته باشند. در پدافندی دوم فاو در سال 1365 حسن شاه حسینی را فرمانده گردان حمزه ­‌سیدالشهداء قرار دادند. او فرماندهی گردان را بر عهده گرفت و خدمات زیادی به بچه­‌های گردان نمود. هنوز اذیت و آزارهای گودرز مرادی و بهمن بیرم­وند در آوردن آتش عراقی­ها روی خاکریز و داد و بیداد حسن فراموشم نشده است.

حسن، با تمام وجود به نیروها احترام می­‌گذاشت و هر بی­‌احترامی را بر نمی­‌تافت و سریع برخورد می­کرد. یادش بخیر وقتی امین آرام با گودرزی مرادی و چند نفر دیگر برخورد کرده بود، حسن تا از راه رسیده پشت نیروها را گرفت و قدری بگو و مگو با امین کرد.

جنگ با تمام فراز و نشیب جلو می­رفت و حسن با اخلاص تمام کار می­کرد.

او برایش فرماندهی و نیروی ساده بودن فرقی نمی­کرد. این را نه من که همه بچه­‌های جنگ که او را می­شناسند شهادت می­دهند.

بعد از چند سال حسن فرماندهی تیپ بیت­المقدس را بر عهده گرفت که بهمن بیرم­وند معاون اطلاعات او بود.

جنگ مثل یک خواب یک دفعه به پایان رسید و وقتی بیدار شدیم که امام جام زهر را سرکشیده بود و ما متحیّر و حیران ایستاده بودیم.

حسن با اتمام جنگ مثل حاج داوود کریمی به شهرک صفی­‌آباد برگشت و کار اصلی خودش را شروع کرد و او این بار روی زمین، جهاد دیگری را شروع کرد.

هرکس که او را روی زمین در حالی که چکمه­‌هایش را بالاکشیده بود می­دید باورش نمی­شد که این مرد، مرد روزهای غربت جنگ و جهاد بوده است. از خودنمایی دور بود.

بعد از سالیان سال همراه محسن نوراحمدی، علی‌­اصغر رستمی، علی­رضا خداترس و جعفر معافی یک شب راهی منزلشان شدیم. با کلی پرس و جو عاقبت منزلش را در شهرک صفی­‌آباد دزفول پیدا کردیم.

وقتی زنگ در خانه­‌اش را زدیم طبق معمول با خنده در را باز و با همه دست داد و روبوسی کرد.

وقتی دستش را به طرفم دراز کرد گفت حاجی منو می­شناسی؟

- نه والله

- جدی میگی؟

- خدا شاهده

- آخه چرا؟

- پیری دیگه

- من غیر دیگرانم

- چه طور؟

- من معاونت بودم.

- تو کی هستی؟

- من بهداروندم

او مرا محکم بغل کرد و در حالی که گریه­ام گرفته بود گفتم یعنی میشه این­قدر پیر شده باشی که مرا نشناسی؟

- حالا ناراحت نشو.

شاید دو ساعتی منزلش بودیم. همان حسن جنگ بود- از دنیا در دور و برش هیچ خبری نبود. وقتی از او سؤال کردم چه می­کنی؟ دستهایش را باز کرد و نشانم داد و گفت بیل­زنی در وسط زمین کشاورزی.

خندیدم و گفتم یک آقایی کن و زمین دل ما را هم یک بیل بزن.

شاید دو ماهی گذشت که سرو کله حسن در یکی از نشست­های دیدار با خانواده شهدا که هر هفته می­رویم پیدا شد.

همه از دیدن او چقدر خوشحال شدند. او در این جلسه هیچ حرفی نزد. تنها حرف­های بچه­‌هارا گوش می­داد و سرش را تکان می­داد. شاید خاطرات شیرین جنگ یادش می­آمد.

این آخرین من و حسن بود.

حدود 4 ماه پیش در ستاد کل نیروهای مسلح وقتی سردار خادم­‌الحسینی که پسرعموی حسن می­باشد را دیدم، سراغش را گرفتم و او گفت حسن بنده خدا مریض است. برایش دعا کنید.

امروز 9/10/91 در حالی که نماز صبحم را خواندم و داشتم برای درس راهی حرم حضرت معصومه می­شدم تلفنم را چک کردم. یک پیامک برایم از طرف سردار شاه­‌حسینی آمده بود:

«پرواز فرمانده دفاع مقدس حسن شاه­‌حسین گرامی باد. مراسم تشییع ساعت 14 امروز در شهرک صفی­‌آباد»

دو زانو روی زمین نشستم و شاید ده بار متن را خواندم. باورم نمی­شد که حسن رفته باشد. حسن حجت خدا و امام و جنگ بر ما بود.

حسن به ما داشت یاد می­داد دنیا ماندنی نیست.

حسن داشت بما می­گفت گول دنیا را نخورید.

با کمال ناراحتی پیامک را برای سردار گرجی، محسن نوراحمدی، جمالی و رستمی فوروارد کردم.

نیم­‌ساعت بعد سردار گرجی زنگ زد و در حالی که بغض کرده بود پرسید حسن کی رفت؟

- همین دیشب

- برنامه­‌ای قرار بده برویم جنوب و سری به منزلش بزنیم.

گوشی را که قطع کردم، از خیر درس و بحث گذشتم و نشستم در رثای این مرد روزگار غریب دل­نوشته­ای را نگاشتم. امیدوارم رفتن حسن، ما را از خواب بیدار کند.

امیدوارم رفتن حسن، کینه­‌های ما را از هم پاک کند. رفتن خبر نمی­کند. شاید این بی­خبری تلنگری به غیرت خفته ما باشد.

شاید پرواز ناگهانی حسن بهانه­ای باشد که فکر کنیم شاید نفر بعدی حسن، من باشم.

شاید به قول بهمن که در جواب پیامکم نوشته بود: «شاید درسی برای ما باشد» ما قدری متنبه شویم.

اصلاً دوست ندارم وقتی حسن، احمد و ... دیگران می­روند برای یکی دو روز همه با هم مهربان باشیم و خداترس شویم.

یادمان که نرفته ما مردم روزگار غریب هستیم و دنیا نباید بین ما خانه­ای به بزرگی خودش بسازد.

برای حسن آرزوی علو درجات می­کنم و برای خانواده­اش طلب صبر و اجر.

نمی­دانم قرعه بعدی به نام چه کسی زده می­شود. خدا کند من باشم.
 
روحمان با یادش شاد

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:38 :: توسط : مصطفی احمدی

مهندس علیرضا نوری؛ رزمنده دلاور ساروی،با آغاز جنگ تحمیلی با استفاده از تجربیاتی که در دوران سربازی کسب کرده بود، یک گروه هفتاد و دو نفره از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و به نام هفتاد و دو شهید کربلا راهی جبهه های جنوب شد. این گروه در محور سوسنگرد و بستان استقرار یافت. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای اعزامی شکسته شد.

سردار علیرضا نوری، پس از شکست محاصره سوسنگرد در سال ۱۳۵۹ در حماسه دیگری به نام عملیات امام علی (ع) شرکت کرد که در کوههای اللّه اکبر در غرب سوسنگرد انجام گرفت. در این عملیات از ناحیه پا به سختی مجروح شد و علاوه بر آن دوازده ترکش به قسمتهای مختلف بدنش اصابت کرد.

او را به بیمارستان شیراز منتقل کردند، پزشکان تصور می کردند که شهید شده است و مهر شهید به سینه او زدند. پس از مدتی متوجه شدند هنوز جان دارد و می توان او را نجات داد. بلافاصله به تهران انتقال یافت و تحت مرقبتهای ویژه قرار گرفت و بهبود یافت.

پس از بهبودی با عکسی که در بیمارستان از او در زمانی که مهر شهید به سینه داشت، گرفته بودند، عکس جدیدی انداخت که بسیار دیدنی بود. یکی از خواهرانش گفت: خوشا به حالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی. با لبخندی جواب داد: خواهرم هنوز خیلی مانده است. نوری که حدود شش سال در مناطق جنگی بود .به گفته مادرش پنجاه بار زخم برداشت که چهار بار جراحت او شدید بود. هر بار که مجروح می شد سه الی چهار ماه در بیمارستان یا منزل بستری بود و بلافاصله بعد از بهبودی دوباره به جبهه های نبر می شتافت.

در جریان عملیات والفجر در سال ۱۳۶۱ دست راستش بر اثر انفجار مین قطع شد. وی بعد از قطع دستش به همرزمانش می گوید: امانت خدا را به او  پس دادم.

سید مهدی حسینی همرزم سردار شهید علیرضا نوری روایت می کند: «سردار نوری جانشین لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور بود و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری فرستاده وزیر کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت: آقای کوثری! به وزیر بگویید من علیرضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم .»


سردار نوری، سه روز قبل از شهادتش به همسرش می گوید: اگر در غیاب من همکارانم جهت مراجعه به تهران اینجا آمدند بدون اینکه سوالی کرده باشی با آنان حرکت کن .

علیرضا، وصیت نامه خود را در تاریخ 3 دی 1365 نوشت و سرانجام در 9 بهمن 1365 در منطقه عملیاتی جنوب شلمچه در حالی که نیروهای بسیجی را در عملیات کربلای 5 فرماندهی و هدایت می کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید.

سید مهدی حسینی درباره نحوه شهادت وی می گوید:

سردار علیرضا نوری، در 9 بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 به همراه راننده اش برای نجات یک مجروح راننده را به کنار می کشد و خود به جای راننده می نشیند. اما در ادامه راه در اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ماشین و سر و صورت و سینه به شهادت می رسد.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:36 :: توسط : مصطفی احمدی

زندگينامة شهيد  برزو عيدي

 شهيد برزو عيدي در سال 1340 در روستاي بنوار ناظر از بخش مرکزی شهرستان انديمشك در خانواده اي كشاورز بدنيا آمد. او از همان دوران كودكي شجاعت و ايمان عجيبي داشت .و در سن هفت سالگي در مدرسه هلال در همان روستا شروع به تحصيل نمود . وي استعداد قوي داشت و هرسال با نمرات عالي قبول مي شد . در سال 52 روستاي بنوار ناظر را ترك و به انديمشك آمد و بقية تحصيلات خود را كه از اول راهنمايي شروع مي شد در مدرسة راهنمايي كاوه آغاز كرد . وي علاوه بر اينكه درس مي خواند كار نيز مي كرد و مخارج تحصيل خود را عهده دار بود. بعد از پايان دورة راهنمايي بقية تحصيلات خود را در رشتة علوم تحربي در دبيرستان شبانة دكتر شريعتي آغاز كرد و پس  از یک سال تحصیل در دبیرستان در سال 1357 به استخدام نيروي زميني در آمد و بعد از پايان دوران تعليمات نظامي در دزفول دوران تخصص را در شهر اهواز و سپس براي گذراندن دوران عالي در رشتة تخصصي تانك به شيراز اعزام و طي شش ماه تخصص خود را گرفته و به لشكر 92 زرهي اهواز منتقل و به جبهة الله اكبر اعزام شد . و فعاليت نظامي خود را در آن جبهه آغاز نمود . او روحية بسيار خوبي داشت ، در حملة تپه هاي الله اكبر در بستان خوزستان بر اثر اصابت گلوله به پاي چپش او را به بيمارستان اعزام نمودند وبه محض اينكه خوب شد با اينكه هنوز احتياج به استراحت داشت ، با علاقة شديد به جبهه رفت .

در ادامه عملیات بستان با شجاعت خارق العاده اي كه داشت شركت نمود و بالاخره در همين عمليات در تاریخ 9/9/1360 زمانيكه بيش از دو يا سه ماه از ازدواج او نمي گذشت به درجة رفيع شهادت نائل آمد .

 

 

+ جوان اندیمشکی در جمعه 1 دی1391 -- 0:17 | 4 نظر

خاطراتی از شهید مسعود رومی پور

فرزند شهید کریم رومی پور( عملیات بیت المقدس)

پسر عمه شهید می گفت:خواهرم که فوت کرد، برای دفن پیکرش در کنار مزار برادر شهیدم بین ما و پدرم اختلاف سلیقه پیدا شد؛ چرا که پدرم به شدت از دفن خواهرمان در کنار برادرم ممانعت می‌کرد و علت آن را اعلام می‌داشت که این جای من است تا پس از مرگم مرا در کنار پسر شهیدم به خاک بسپارید.در این گیر و دار مثل همیشه مسعود با لبخندی بر لبانش به جمع ما پیوست و شروع به آرام کردن همه ما کرد. بعد رو به پدرم کرد و گفت: عمو جان! این جای من است. به شما هم نمی‌رسد.
همانجا بود که وصیت کرد: اگر شهید شدم مرا در کنار پدر شهید و پسر عمه‌ام به خاک بسپارید. چهل روز بعد بود که مسعود با بدن خونین در همانجا که وصیت کرده بود، دفن شد.

برادرشهید می گفت:در یک شب سرد زمستانی مسعود به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به طرف بهشت زهرا برد. حالش خیلی برایم عجیب بود. مدام صحبت از شهادت می‌کرد و به من سفارش می‌نمود که پس از من هدایت و راهبری خانواده بر دوش توست.

چند روز پس از آن، عازم یک مأموریت پانزده روزه شد و همانطور که خود گفته بود، این مأموریت پایانی او بود. مأموریتی که به شهادتش ختم شد.

از خدا خواسته بود که در عملیاتی به نام بیت‌المقدس و در منطقه خرمشهر به شرف شهادت نایل گردد. وقتی علت را جویا شدم، چیری نگفت. بعدها فهمیدم که پدر بزرگوارش هنگام فتح خرمشهر 1361در عملیات بیت‌المقدس جاودانه شده است.

مسعود در تب این آرزو می‌سوخت که ناگهان سلسله عملیات بیت المقدس شروع شد و وقتی مهیای عملیات بیت المقدس 7، آن هم در حوالی خرمشهر شدیم، به خود لرزیدیم که مبادا... سرانجام آن عاشق پر و بال سوخته، شهید «مسعود رومی پور» در همان عملیات راهی دیار حضرت دوست شد. در همان منطقه‌ای که پدرش در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده بود به کاروان شهدا پیوست و مهمان پدرش شد.

 

قسمتی از وصیتنامه شهید مسعود رومی پور:

برادران و دوستان عزیز! نکند خدای ناکرده از دشواری‌های انقلاب خسته شده و علاقه شما به این انقلاب کم شود.

 لینک این پست در سایت دوکوهه

 

+ جوان اندیمشکی در چهارشنبه 1 آذر1391 -- 0:21 | 7 نظر
 زندگينامه شهيد علي رضا سرخه                  

شهيد عليرضا سرخه در سال 1341 در انديمشك و در خانواده اي مستضعف به دنيا آمد. عليرضا از همان اوان كودكي از اخلاق و رفتار شايسته اي برخوردار بود. او همواره با پدر و مادر و خواهر خود با مهرباني رفتار مي نمود . احترامي كه نسبت به بزرگترها داشت بسيار چشمگير بود و همواره دوستان خود را با نام بزرگ صدا مي كرد.

وي تحصيلات خود را تا اول راهنمايي ادامه داد و در دوران تحصيل دانش‏آموز خوبي بود و اولياء مدرسه نيز از او راضي بودند و در كنار درس به شغل آزاد نيز مشغول بود وي جواني مؤمن و صبور بود و به پدر و مادرش احترام مي‏گذاشت و بين مردم از محبوبيت خاصي برخوردار بود نماز و روزه‏اش را به خوبي انجام مي‏داد و قرآن مي‏خواند و در ماه محرم با شركت در مراسم زنجيرزني نسبت به سيد الشهدا  اظهار ارادت مي‏نمود و هميشه خواهرانش را به رعايت حجاب اسلامي توصيه مي‏نمود قبل از انقلاب در تظاهرات‏ها عليه رژيم طاغوت شركت مي‏نمود . ايشان علاقه زيادي به امام خميني (ره) داشت و براي دفاع از ميهن و سرافرازي اسلام وظيفه خود مي‏دانست به جبهه برود

با شروع جنگ تحميلي او خود را به حوضه نظام وظيفه معرفي و لباس مقدس سربازي را به تن نمود كه در تاريخ 15/3/60 همراه با عده اي از هم دوره هاي خود به پادگان شاهرود اعزام و در آنجا مرحله آموزشي را به پايان رسانيده و پس از پايان دوره آموزش به تيپ 84 خرم آباد منتقل شدند و بلا فاصله آنها را به جبهه دالپري اعزام نمودند. و سرانجام او در عمليات بزرگ فتح المبين با رمز يا زهرا در منطقه سايت 4 و 5 در مورخه 9/1/61 به آرزوي خود يعني شهادت نائل و به لقاء الله پيوست.    

+ جوان اندیمشکی در شنبه 13 آبان1391 -- 9:25 | 10 نظر

شهيد يزدان فرهبد در سال 1334 درکرمانشاه متولد شد. او در سن هشت سالگي پدرش را از دست داد. بعد از مرگ پدر ، غم و انده به زندگي آنها راه پيدا مي كند ، او با آن همه ناراحتي و غم بي پدري درسش را ادامه داد . با آن هوش فراواني كه داشت هر سال شاگرد اول مي شد و هميشه با ناراحتي و مشكلات زندگي مي جنگيد ، ولي وقتي كه مي بيند بايد به برادر ها و خواهرش كمك كند ، بعد از گرفتن سوم راهنمائي ترك تحصيل كرده و وارد ارتش مي شود كه بعد از پايان دوره آموزشي به دزفول منتقل و در تيپ 2 زرهي دزفول خدمت مي كند و در سال 53 ازدواج مي كند.

او با آنكه در استخدام ارتش بود ، اما از ارتش طاغوتي خيلي ناراحت بود و همواره سخنان سالار شهيدان امام حسين (ع) راهنماي اعمال و رفتار او و پيرو خط صراط مستقيم بود . از فقر و بي ساماني افرادي كه در خيابان مي ديد كه دستخوش بي عدالتي و نا برابري رژيم منحط پهلوي بودند ، افسوس مي خورد و هميشه مخالفت تجملات و اسراف و خواهان زندگي ساده بود و هميشه لباس ساده مي پوشيد .شهيد قبل از انقلاب كتابهاي دكتر علي شريعتي و رساله امام خميني را مطالعه مي كرد. اواخر حكومت رژيم شاهنشاهي بود كه سازمانم ضد اطلاعات ارتش چند نفري را زير نظر داشت كه يكي از آنها شهيد فرهبد بود .

در روز عيد سال 1361 همزمان با عملیات فتح المبین که در 20 کیلو متری غرب شهرستان اندیمشک آغاز شده بود براي مدت 10 ساعت به خانه در اندیمشک آمده بود ، با هميشه فرق داشت ، مثل اينكه مي دانست كه آخرين ديدار است ، وقتي كه از خانه خارج شد مانند هميشه قران مجيد را بوسيد و همان جمله هميشگي (خدايا به اميد تو) را تكرار و با لبخند هميشگي از همسر و فرزندانش خداحافظي كرد.

و سرانجام شهيد يزدان فرهبد در عمليات فتح المبين و در مورخه 5/1/61 به ديدار خالق خود نائل و به آرزويي كه هميشه در دل داشت رسيد.

 

+ جوان اندیمشکی در دوشنبه 1 آبان1391 -- 0:57 | 4 نظر

متولد : 1341 -  محصل‌  - بسیجی-  تاريخ‌ شهادت‌ : 20 / 6 / 60 نحوه شهادت‌ و محل‌ شهادت‌ :  تركش‌ خمپاره‌ - دهلاويه

 وصيتنامه‌ شهيد احمد پيل‌ پا 

(وصيتنامه‌اي‌ كوتاه‌ در فرصتي‌ كم‌ آن‌ لحظه‌هاي‌ آخر عمر)

 يك‌ انسان‌ مومن‌ كه‌ مرگ‌ افتخارآفرين( شهادت‌ در راه‌ خدا ) از راه‌ ميرسد و مهلتي‌ نيست‌ . چه‌ شيرين‌ و گوارا است‌ اين‌ نوع‌ مرگ .لا اله‌ الاالله‌ والله‌ اكبر.

من‌ به‌ فرمان‌ امامم‌ خميني‌ بزرگ‌ اين‌ روح‌ خدا به‌ ميدان‌ حق‌ عليه‌ باطل‌ ميروم‌ تا دشمنان‌ اسلام‌ و دشمنان خدا را تار و مار نمايم‌ و ديني‌ را كه‌ بر گردن‌ دارم‌ ادا كنم من‌ با قلبي‌ سرشار از ايمان‌ و شادي‌ و بخاط رضاي‌ خدايم‌ و فرمان‌ رهبرم‌ و بخاطرستمديدگان‌ و مظلومان‌ جهان‌ و آزادي‌ مردم‌ عراق‌ از بند صدام‌ يزيد ميجنگم و يك‌ لحظه فرصت‌ را از دست‌ نخواهم‌ داد كه‌ دشمنان‌ خدا و دشمنان‌ مستضعفان‌ ومسلمين‌ زور گويند من‌ تا آخرين‌ فشنگ‌ و تا آخرين‌ نفس‌ با اين‌ خبيثان‌ خدا مي‌ جنگم‌ و همچون‌ كوهي‌ استوار خواهم‌ ماند و تا كافران‌ يزيدي‌ را نابود نكنم‌ باز نخواهم‌ گشت‌ و تا آن وظيفه‌ اي‌ را كه‌ برگردن‌دارم‌، كه‌ به حقيقت‌ براي‌ من‌ سنگين‌ است‌ ، ادا ننمايم‌ باز نخواهم‌ گشت‌ . بخدا قسم‌ تا ايران را گورستان‌ مزدوران‌ بعثي‌ نكنم‌ و نكنيم‌ به‌ آغوش‌ پدر و مادر بر نمي‌ گردم‌ .

من‌ هم‌ اكنون‌ كه‌ در ميدان‌ حق‌ عليه‌ باطل‌ مي‌جنگم خويشتن‌ را بصورتي‌ ديگراحساس‌ ميكنم‌ پيام‌ من‌ براي‌ برادران‌ وخواهران‌ مسلمان‌ اين‌ است‌ كه‌ امام‌ امت‌ خميني‌ كبير ا تنها نگذاريد و وحدت‌ كلمه‌ را فراموش‌ نكنيد و گوش‌ به‌ فرمان‌ امام‌ باشيد و جنگ‌ كنيد در راه‌ خدا و با كفار صدامي‌ و منافقين‌ داخلي‌ اين‌ روبه صفتان‌ و جيره‌ خواران شرق‌ وغرب‌ بجنگيد تا ريشه آنها از روي‌ زمين‌ بر چيده‌ شود.منافقان وهمه‌ منحرفان‌ از دين‌ بدانند كه‌ با شهيد شدن‌ من‌ و امثال‌ من اسلام‌ عزيز پايدار تر خواهد شد و اين‌ وعده خداست‌ كه‌ شهيدان‌ زنده‌ اند و روزي‌ دارند پس‌ اي منافقين‌ كور دل‌ خيال‌ نكنيد كه‌ ما مرده‌ ايم و اي‌ منافقان‌ از خدا بي‌ خبر اگر راست‌ مي‌ گوئيد ادعاي‌ پوچتان‌ را در جنگ‌ اسلام عليه‌ كفر به‌ آزمايش‌ بگذاريد و مردم‌ مسلمان‌ ايران‌ هم‌ به‌ خوبي‌ ميدانند كه‌ من‌ باز نخواهم‌گشت‌ البته‌ با روي‌ سفيد كه‌ همان‌ شهيد شدن‌ است‌ بر ميگردم‌ . پدر و مادر گرامي‌ اگر شهيد شدم‌ شما را به‌ خدا مبادا گريه‌ كنيد چون‌ ميترسم‌ كه‌ خداوند مرا نيامرزد. پيام‌ من‌ به‌ فرهنگيان‌ و دانش‌ آموزان‌ عزيز اين‌ است‌ كه‌ با وحدت كلمه‌ اسلامي‌ پشت‌ جبهه‌ را حفظ‌ ونيز در جنگ اميدوارم‌ كه‌ بتوانم‌ شاگردي‌ باشم‌ ازسرور شهيدان‌ حسين‌ بن‌ علي‌ ( ع‌ ) و قاسم‌ وار نيز شهيد شوم‌ كه‌ آنوقت‌ وظيفه‌ ام‌ را به‌ جمهوري‌ اسلامي‌ و رهبر عاليقدرش‌ امام‌ خميني ومستضعفان‌ جهان‌ انجام‌ داده ام‌ . انشاالله‌ . پيام‌ من‌ به‌ حزب الهي‌ها اين‌ است‌ كه‌ سنگر اسلام‌ را حفظ‌ كنيد وباشند تا آخرين‌ نفس و تسليم‌ منافقان‌ و زورگويان‌ طاغوتي‌ نباشند . انشاالله‌ .

   دو قطعه‌ شعر :

بفرمـان‌ امامـم‌ به‌ ميدان‌ پا نهـادم              تا صدام‌ و صداميان‌ را نابود نمايم‌

اي‌ صدام‌ بدان‌ عمرت‌ تمام‌ است               التماس‌ كردن‌ تو ديگر حرام‌ است

والسلام‌ و عليكم‌ و رحمته‌ الله‌ و بركاته‌

احمد پيل‌ پا

 

+ جوان اندیمشکی در جمعه 14 مهر1391 -- 7:29 | 8 نظر

زندگينامة شهيد شاه محمد قلاوند

شهيد شاه محمد قلاوند در سال 1341 در خانواده اي ساده و روستايي و متدين ديده به جهان گشود . وي بعد از يكسال و چند ماه مادرش را از دست داد و در سن 6 سالگي در خانة عمو ها و عمه هايش زندگي مي كرد و در همان تدوران به دبستان در يكي از روستاها بنام تكاب مشغول تحصيل شد ، بعد از پايان دورة ابتدايي كه با رنج فراوان بر او گذشت ، در مدرسة راهنمايي سرخكان ثبت نام كرد ولي بعد از دو ماه بعلت گرفتاريهايي كه داشت نتوانست به تحصيل ادامه دهد و ناگزير به ترك تحصيل شد و در همان نوجواني به كارگري و كشاورزي مشغول شد و بعد از چند سال كار و كوشش در سن 17 سالگي هنگاميكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد در سال 58 در دانشكدة درجه داري استخدام شد و تا سال 59 دوران آموزش گروهباني را در دشت آزادگان به پايان رساند ، بعد از يكماه كه درجه گرفته بود عازم جبهه هاي نبردحق عليه باطل گرديد ، تا اينكه بعد از 45 روز نبرد ، بالاخره در تاريخ 14/10/59 در جبهة نورد اهواز به درجة رفيع شهادت نائل گرديد .

شغل : گروهبان دوم   محل شهادت : سوسنگرد   محل دفن : بخش الوار اندیمشک  - جا اردو   يگان: لشكر92

+ جوان اندیمشکی در شنبه 1 مهر1391 -- 0:13 | 12 نظر

 زندگينامه شهيد غلامرضا رزاقی

 در يكي از روزهاي سال 1340 در شهر انديمشك و در خانواده اي مستضعف و متدين ودوستدار ايران و اسلام و ولايت چشم به جهان گشود. از آنجايي كه او در خانوانواده اي ترك زبان ديده به جهان گشوده بود از همان اوان كودكي تفاوتهاي اخلاقي خاصي از وي به چشم مي خورد و اخلاق و روحيات خاص  اعم از مهرباني و حس كنجكاوي، از بارزترين خصوصيات اخلاقي اين شهيد بود. دوران ابتدايي خود را در دبستان شهيد حسن هرمزي پشت سر گذاشته و با شروع انقلاب وارد دوران تحصيلي راهنمايي شده و در مدرسه راهنمايي وحدت به تحصيل مشغول شد. با شروع انقلاب اين شهيد بزرگوار نيز چون ديگر مردان اين ديار دلاور پرور به مبارزه عليه رژيم ستم شاهي پرداخته و در صحنه حضور چشم گيري داشت تا جايي كه در منزل اقدام به ايجاد نارنجكهاي دستي كه با سه راهي ساخته مي شد ،زده و همچنين كتل ملتوف و يكي دو عدد تفنگ دستي درست مي كردند؛ تا بتواند به اين وسيله آنها نيز قدم كوچكي از اين راه راست الهي را بپيمايند و در مسير جاودانگي گام بردارند.

با شروع جنگ تحميلي و با اعزام چند تن از دوستانش چون شهيد عبدالرضا ظهور نخلي به بي تابي دوري از رفيقان در سيماي اين شهيد نيز مشهود بوده و اين عامل نيز مزيد بر عوامل ديگر شهيد را به جبهة تبرد حق عليه باطل كشانده و در معرض امتحان الهي قرار داد.

و چه سر فرازانه و دلاورانه از اين امتحان در مسلخ عشق سرفراز و موفق بيرون آمد ، و در يكي از روزها در يكي از عملياتهاي ابتداي شروع جنگ در نزديكي رودكرخه به همراه همرزم شهيدش عبدالرضا ظهور نخلي ترك اين ديار كرد و به نزد كردگار مهر آور شتافتند و با اين شتافتن خانواده اي را سرافراز و اندوهگين نمود.

 خاطراتي از شهيد غلامرضا رزاقی

 1 - اين شهيد بزرگوار، تابستانها براي پول توي جيبي اش هم كه شده ؛ كارگري مي كرد، تا هم استقلال بيشتري در خود احساس كند و هم اينكه بيكار نباشد . در يكي از تابستانها، غلامرضا نزد يك بناي غیر بومی كه براي ساختمان سازي به انديمشك مي آمدند مشغول به كار بود . پس از اينكه كارش نزد آنها تمام شده بود، بنااز دادن حق الزحمت غلامرضا خودداري كرده بود و پولش را نمي داد . شهيد غلامرضا پيش دو سه تا از دوستانش از جمله شهيد پاپي ياقوند و شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و يكي دو تا ديگر از دوستانش مسئله را بيان نمود و با اتفاق هم به نزد بنا رفته و باز بنا از دادن پول شهيد رزاقي خودداري نمود، شهيد علي اكبر پاپي ياقوند چون از ديگر بچه ها درشت تر و قوي هيكل تر بود و ديگر دوستانش به اتفاق خود شهيد رزاقي به زور حقشان را از آن بنا تمام وکمال دریافت نمودند .

2 - ايشان علاقه وافري به درست كردن تفنگ داشتند و هميشه به اتفاق شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و شهيد علي اكبر پاپي ياقوند و دو سه نفر از ديگر دوستانش مشغول درست كردن و امتحان كردن اين تفنگها بودند كه از ساده ترين ابزار از گلوله گرفته تا وسايل ابتدايي تر از آن براي ساخت اين تفنگها استفاده مي كردند.

يكي از اين روزها كه در كار ساخت يكي از مثلاً مدرنترين تفنگهاي آن شهيد به يايان رسيده بود به اتفاق آقاي رسولي و آقاي شعبانيان و شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و شهيد پاشي ياقوند به جاده سد رفتند تا آن را امتحان كنند . به محض اينكه اولين تير را شليك مي كند هم خودش و هم شهيد پاپي ياقوند مورد اثابت باروتهايي كه از انفجار لوله تفنگ ناشي شده بودند، قرار گرفته و زخمي نالان به خانه آمدند.

 

+ جوان اندیمشکی در جمعه 3 شهریور1391 -- 0:31 | 18 نظر

مختصری از زندگینامه شهید علی هویدی

پاسدار شهید علی هویدی متولد ۱۳۴۰، کشاورز و از مبارزان دوران ستمشاهی بود. از خصوصیات بارز شهید علی هویدی میتوان به شجاعت، تواضع، نجابت، سخت کوشی، مردم داری و مهربانی او اشاره کرد.     

این شهید بزرگوار از نیروهای تدارکات لشکر ۷ ولی عصر (عج) بود که در ۱۱ آبان سال ۱۳۶۶ پس از سالها مجاهدت، در حین مأموریت به جبهۀ کردستان بر اثر سانحۀ رانندگی به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

شهید هویدی در زمان شهادت، دارای ۲ فرزند پسر (۳ ساله و ۵/۱ ساله) و دختری شش ماهه بوده است که پس از شهادت وی، برادر او با تقبل سرپرستی یادگاران شهید، آنها را بزرگ کرده و با حمایت ایشان  و همسر شهید، این فرزندان مدارج عالی علمی را طی کرده و به رشد و نمو رسیده اند.  

خاطره ای از شهید هویدی

 یکی از  رزمندگان با بیان خاطراتی از شهید هویدی می گفت: این بزرگوار در آخرین سفرش به کردستان خطاب به من و اطرافیانش گفت: اگر در این مأموریت شهید شدم و چهره ام قابل شناسایی نبود، مرا از روی شکستگی جمجمه ام که در زمان انقلاب به یادگار مانده است و بصورت هلالی گود است، شناسایی کنید!

وی افزود: من و جمعی که نشسته بودیم دست لای موهای شهید زدیم و این گودی را دیدیم و با شوخی به او میخندیدیم و غافل از این مطلب بودیم که او میداند این مأموریت، آخرین سفرش است و قرار است که به شهادت برسد… و نکته جالب این است که چهرۀ مبارک شهید پس از شهادت قابل شناسایی نبود و تنها با همان نشانه ای که خود شهید گفته بود، شناسایی شد. 

+ جوان اندیمشکی در چهارشنبه 18 مرداد1391 -- 0:58 | 18 نظر

زندگينامه شهيد جاويد الاثر محمد رضا سديره

در سال 1340 در خانواده‏اي مذهبي ديده به جهان گشود و پس از گذشتن از دورة شيرين كودكي به تحصيل مشغول شد و در اين مورد فرد موفقي بود . از فعاليتهاي ايشان قبل از انقلاب مي‏توان به پخش اعلاميه عليه رژيم پهلوي در سن 15 سالگي اشاره كرد كه منجر به دستگيري او شكنجه شدن روح و جسم آن عزيز شد .

وي كه شخصي با اراده و مؤمن بود همواره خانواده و دوستان خود را به عبادت معبود عالم هستي و پيروي از معصومين و همچنين تبعيت از امام شهيدان توصيه مي‏كرد .

او در سن 19 سالگي در سپاه پاسداران مشغول خدمت شد كه بيشتر دوست داشت در جبهه حضور فعال داشته باشد . در پي اصرار مكرر ايشان به منطقه شلمچه اعزام شد كه از همان سال 59 نامش بر زبانها ، يادش در دلها جاري و روح و جسمش با ديگر برادران همرزم خود به جمع حلقه جاويد الاثرها پيوست .

دل مي‏سوزد از غم هجرت ، چشمة چشم مي‏جوشد از غربت جسمت و زبان مي‏لرزد از گفتن نامت و تو بي‏گانه از هر غمي بر بلندترين قلة عشق و معرفت ما را نظاره مي‏كني .

 

گفتم وقتي بيايي خانه نور افشان شود
 

 

 


با ديدن روي تو غنچه‏ها خندان شود

 

 


 

+ جوان اندیمشکی در یکشنبه 1 مرداد1391 -- 0:19 | 19 نظر

شهید سعيد بردبار

برادرش مي گويد :

يكي از بهترين خاطره هايي كه از شهيد به ياد دارم اين بوده است كه در سال 1360 مادرم هميشه به سعيد مي گفت : تو بعد از پدرت كه فوت كرده سرپرست ماهستي ، سعيد نيز به مادر بزرگوارمان مي گفت : چند نفر از دوستان و همسايگان به شهادت رسيده اند و من خجالت مي كشم در چهرة مادران آنها نگاه كنم ، من نيز بايد به جبهه بروم و اگر شهيد شوم بهتر است تا در بستر بميرم

سعيد هيچوقت دروغ نمي گفت و اگر كسي غيبت مي كرد ، محفل را ترك مي كرد . شهيد والا مرتبه سعيد بردبار پس از مدتها حضور در صحنه هاي مختلف انقلاب از جمله جنگ تحميلي سرانجام در سال 1360 به فيض شهادت نائل آمد.

 

قسمتی از وصيت‌ نامه‌شهيد سعيد بردبار

اول‌ مادر و خواهرم‌ هيچ‌ ناراحتي‌ نداشته‌ با شيد چون‌ من‌ و برادران‌ ديگرم‌ تا نابودي صدام‌ بايد بجنگيم‌ نه‌ صدام‌ بلكه‌ هيچ‌ ابرقدرتي‌ حق‌ تجاوز به‌ خاك‌ وطنم‌ را ندارد و بايد خوزستان‌ گورستان‌ آنها باشد. از دوستان‌ و رفقا خواهش‌ ميكنم‌ ناراحت‌ نباشند و اگر به‌ ياري‌ حق‌ شهيد شدم‌ لباس‌سياه‌ بر تن‌ نكنند بلكه‌ جشن‌ بگيرند و راه‌ من‌ و برادران‌ ديگر را ادامه‌ بدهند . دوستان‌ بعد از من‌ تقاضا ميكنم‌ هر جا ضد انقلاب‌ خواست‌ توطئه‌ اي‌ بكند بايد سركوب‌كنيد تا انقلاب‌ واسلام‌ ما به‌ ثمر برسد . مگر اينهائي‌ كه‌ شهيد شدند بخاطر من‌ و امثال‌ من‌ نجنگيدند بايد راهشان‌ را ادامه بدهيم‌ و پوزه صدام‌ را به‌ خاك‌ و خون‌ بكشانيم‌ تا درس‌ عبرتي‌ براي‌ كساني‌ باشد كه ميخواهند اسلام‌ را نابود كنند و بايد بانگ الله‌ اكبر را سر بدهيم‌ و با گفتن خميني‌ رهبر بسوي‌ دشمنان‌ حمله‌ كنيم‌ و ميدانم‌ كه‌ به‌ ياري‌ حق‌ اسلام‌ پيروز است‌ و صدام‌ نابود. با عرض‌ تشكر از دوستان‌ همگي‌ شما را به‌ خداي‌ بزرگ‌ مي‌ سپارم‌ .

 والسلام‌
سعيد بردبار

تاريخ‌ تولد : 1344
شغل‌ : محصل‌ ـ بسيجي‌
تاريخ‌ شهادت‌ : 8 / 9 / 60
نحوه‌شهادت‌ : تركش‌ خمپاره‌
محل‌ شهادت‌ : بستان‌
محل دفن‌ : قلعه‌ لور
يگان‌ اعزام‌ كننده :بسيج‌ سپاه‌ پاسداران‌
عمليات‌ : طريق‌ القدس                                  

+ جوان اندیمشکی در پنجشنبه 15 تیر1391 -- 0:44 | 12 نظ

شهید سید نورمحمد موسوی فرد

بدون اجازه و رضایت من به جبهه رفته بود، فرمانده شان به او گفته بود تا رضایت نامه از پدرت نیاوری حق برگشت به منطقه را نداری .او نیز پیش من آمد و درخواست رضایت نامه برای اعزام به جبهه را داشت. برای او یک رضایت نامه نوشته، امضا کردم و انگشت زدم. با خوشحالی بیش از حد شروع به بوسه بر دست و صورت من کرد. به او گفتم این چه کاری است که می کنی؟ گفت: «دوستان و بچه ها همگی می گفتند که پدرت به تو رضایت نامه نمی دهد، چونکه برادرت شهید شده» ولی تو مرا سرفراز کردی و خدا می داند که چقدر از تو راضی هستم. او شهید عارف سید نور محمد موسوی فرد بود که در مورخه21/11/64 به دیدار مولایش شتافت و نام خود را در صحیفه عشق به ثبت رساند.

 

قسمتی از وصیت نامه  شهید سید نورمحمد موسوی فرد

هرگز دست از انتشار دین اسلام و پیروی از ولایت امر بر ندارند و نماز را سبک نشمارند ،زیرا اساس و پایه دین نماز است و نماز را بیشتر در مساجد به جماعت بر پا دارید، در روزهای جمعه به نماز جمعه بروید ، چرا که نماز جمعه یک مسئله بسیار مهم عبادی و سیاسی است و اینکه هرگز دین از سیاست جدا نیست ؛ پس در نماز جمعه شرکت کنید ؛ شبهای جمعه به بهشت زهرای شهدا بروید و قرآن بخوانید زیرا خداوند دلی را که با قرآن آمیخته شود معذب نمی کند.

 

+ جوان اندیمشکی در چهارشنبه 4 آبان1390 -- 0:17 | 15 نظر
 
+ جوان اندیمشکی در جمعه 1 مهر1390 -- 0:18 | 8 نظر

 

شهید مجتبی بابائی زاده فرزند علی حسین از طایفه بابائی (ایل پاپی) متولد خرداد 1362 ساکن اندیمشک ، کوی شهدا و عضو فعال پایگاه بسیج مسجد حضرت ابالفضل العباس کوی شهدا و فعال هیئات مذهبی و عزاداری و پاسدار رسمی یگان صابرین(واکنش سریع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در منطقه بانه(کردستان ایران) به فیض عظمای شهادت نائل گردید ایشان در خانواده ای مذهبی،بسیجی و انقلابی رشد کرد،طبق اظهارات فرماندهان عملیات ایشان از رشید ترین  باهوش ترین نیروهای عملیاتی محسوب می‌گردید جرأت و شهامت او در مبارزه با دشمن دین و مملکت زبانزد همرزمانش بود و از ابتکار عمل و هوشمندی فوق العاده ای برخوردار بود.


قسمتهایی از وصیت نامه شهید مجتبی بابائی زاده

خدایا خودت خوب میدانی از همان نوجوانی عشق به ولایت در من زنده شد.
خدایا دعا میکنم که مرگ من فایده ای برای خلق خودت و دین خودت داشته باشد که خودت ان را شهادت نامیده ای.

خدایا مرگ مرا شرافتمندانه و جوانمردانه قرار بده.

خدایا کمکم کن که قبل از شهادت سهمی در انتقام ظلمی که به محمد و ال محمد صلی الله علیه وآله وسلم شد داشته باشم.

خدایا تمام دغدغه های مرا خودت میدانی رحمت و عنایتت را از این ملت و این حکومت و این رهبر کم نکن.
ملت عزیزم ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد،
ملت عزیزم ای آزاده ترین ملتها؛
مبادا لحظه‌ای شک و تردید کنید که شک و تردید برای شما اسارت و ذلت است.
ولایت گوهری است که با داشتن آن تمام گوهر ها را در پیش خود دارید.

به مدیران و خدمتگذاران نظام میگویم نگاه خمینی(ره) و خامنه‌ای (حفظه الله تعالی) به راه شماست،
مبادا لحظه‌ای از یاد خدا و ملت غافل شوید.

مبادا خود را از فرهنگ جهاد و شهادت جدا کنید.
مبادا بین شما و خانواده شهدا فاصله ای بیفتد.

مبادا در خانه‌ای مستحکم زندگی کنید و در گوشه‌ای از شهر خانه های خشتی و سست در مقابل تند بادهای زندگی وجود داشته باشد.

مبادا از کمکاری شما انسانهایی دچار زجر و سختی شوند که در این صورت وای برشما.
ملت عزیز ولایت و شهدا را فراموش نکنید که فراموشی این ثروتها برای شما اسارت و ذلت می‌‌آورد.

برگرفته از: http://www.jawadolaemeh.parsiblog.com

                                   

+ جوان اندیمشکی در جمعه 18 شهریور1390 -- 14:18 | 11 نظر

صبح روز سه‌شنبه 4 آذر 1365

ساک‌ها را در چادر گذاشتیم و به طرف کرخه به راه افتادیم. در مقابل خروجی اردوگاه، وانت تویوتای "حاج کمال" از مسئولان تیپ ذوالفقار را دیدیم که به طرف دوکوهه می‌رفت. چی بهتر از این؟ پریدیم بالا و در کنار بچه‌هایی که عقب آن نشسته بودند، خودمان را جا دادیم.
از سه‌راهی کرخه گذشتیم. نزدیک ظهر بود و هنوز چند کیلومتری را در جاده‌ی آسفالت اهواز - اندیمشک طی نکرده بودیم که ناگهان غرش هواپیماهای عراقی هراسان‌مان کرد. جاده مملو بود از ماشین‌های نظامی. صدای هواپیماها هر لحظه بیشتر می‌شد. حاج کمال ماشین را کنار جاده پارک کرد و گفت هر چه سریع‌تر پیاده شویم و در بیابان کنار جاده پناه بگیریم. آسمان از انبوه هواپیماها سفید شده بود. شنیده بودم میراژهای عراقی سفید هستند و باید آنها میراژ باشند.

شیرجه‌ی آنها بر روی شهر اندیمشک و در پی آن انفجار بمب‌ها، شیون و ضجه‌ی روستاییان را که در اطراف جاده بودند، بلند کرد. نوبت به نوبت، از اوج شیرجه می‌رفتند و بمب‌ها و راکت‌ها‌شان را بر سر شهر بی‌دفاع خالی می‌کردند. صحنه‌ی وحشتناکی بود. از هر نقطه‌ی شهر آتش برمی‌خاست و در پی آن دود خاکستری غلیظ و سیاه. زمین از انفجارها می‌لرزید. آسمان شده بود اتوبان بصره - اندیمشک. هواپیماها مثل لاش‌خورها بالای شهر می‌چرخیدند. صدای ناله و شیون در غرش هواپیماها محو می‌شد.
هواپیمایی سیاه‌ رنگ -که بعدها فهمیدم سوخو بوده- به طرف سه‌راهی کرخه شیرجه رفت. وحشت سراپای همه را گرفت. خود را بیشتر در پشت تپه‌های کوچک بیابان پنهان کردیم. خودم را به زمین چسباندم. چشمم به هواپیما بود که با سر به طرف زمین می‌آمد.
سینه‌اش را رو به جاده‌ی اهواز گشود و هر چه داشت و نداشت بر زمین ریخت. یک آن به یاد جمع کثیر سربازان و بسیجیانی افتادم که در سه‌راه کرخه به انتظار آمدن ماشین ایستاده بودند. «وجعلنا» را از ته دل خواندم؛ «آیت‌الکرسی» را هم. بمب‌ها منفجر شدند، اما نه در سه‌راه کرخه و نه در جاده، که در بیابان‌های اطراف. تعجبم بیشتر شد. وقتی که بلند شدم و دیدم فاصله‌ی انفجار بمب‌ها تا سه‌راه، بسیار زیاد است.
حاج کمال فریاد زد: «بپرین بالا تا یه مقدار اوضاع آرومه، بریم پادگان.» و ما سوار شدیم. وارد اندیمشک که شدیم، صحنه برای‌مان غیر قابل باور بود. میدان سپاه در دود و آتش غرق بود. مردم، زنان و بچه‌ها، هراسان و ضجه‌‌زنان به هر سو می‌دویدند؛ پای برهنه، با چادرهای آویزان. کودکی که گریه می‌کرد و دست لرزان مادر او را در خیابان می‌کشاند. جوان‌ترها به طرف محل انفجار می‌دویدند؛ به مرکز شهر که هنوز در آتش می‌سوخت. مردم هراسان جلوی هر ماشینی را که به بیرون از شهر می‌رفت، می‌گرفتند و سوار می‌شدند. جای تأمل نبود. حاج کمال پا را بر پدال گاز فشرد و به طرف پادگان حرکت کرد.
هواپیماها هنوز در آسمان پرسه می‌زدند. صدای شیرجه‌شان که آمد؛ ماشین در کناری ایستاد و به پشت دیوار خانه‌ای روستایی پناه بردیم. چند هواپیما بر روی پادگان دوکوهه شیرجه رفتند و در پی آن، آتش و دود از پادگان برخاست. خدا را شکر کردم که نیروها در پادگان نیستند.
زنی روستایی، بچه در بغل، هراسان از کناره‌ی جاده، بی‌هدف می‌گریخت. ناگهان یکی از گلوله‌های عمل نکرده‌ی ضدهوایی، جلوی پایش بر زمین نشست و منفجر شد. زن با جیغی وحشتناک، درجا دراز کشید. لحظه‌ای بعد به کمک دیگر زنانِ روستایی به ده مجاور برده شد.
دقایقی بعد خبری از هواپیماها نبود. صدای‌شان از منتهی الیه آسمان به گوش می‌رسید. تنها هواپیمایی سیاه‌ رنگ بالای شهر اندیمشک دور می‌زد. اول فکر کردیم خودی است. فاصله‌اش بسیار کم بود. ضدهوایی‌ها از همه طرف به سویش شلیک می‌کردند، اما گلوله‌ها به خاطر کمی ارتفاع، به او نمی‌خورند و او همچنان می‌چرخید.
صدای همه بلند بود:
- بابا جون عراقیه.
- نه بابا اگه عراقی بود که با اونا می‌رفت. تازه پس چرا جایی رو نمی‌زنه؟
- من که می‌گم خودیه و داره گشت می‌زنه تا مثلاً هواپیماهای عراقی بترسند.
و هواپیما در آن سوی شهر، در کنار جاده‌ی اهواز - اندیمشک سقوط کرد. اوضاع که آرام شد، به همراه بقیه‌ی سرنشینان وانت که از اردوگاه کرخه آمده بودیم، به طرف پادگان به راه افتادیم. بچه‌های گردان عمار که به اطراف پادگان پناه برده بودند، هرکدام چیزی می‌گفتند. یکی می‌گفت: «شش شهید دادیم.» و آن یکی می‌گفت: بیچاره پدافند روی ساختمون ذوالفقار، وقتی هواپیما شیرجه رفت طرفش، من یکی زهره‌ام آب شد. فقط زرنگی کرد پرید پایین و رفت توی ساختمون.
کنار حسینیه، گودال نسبتاً بزرگی بر اثر انفجار راکت به وجود آمده بود. شیشه‌های حسینیه‌ی شهید حاج همت خرد شده بود. مثل این‌که هواپیما، پدافند روی ساختمان ذوالفقار را نشانه‌ گرفته بوده که راکتش در میان ساختمان و حسینیه، روی زمین و در محوطه‌ی باز خورده بود. دود خاکستری رنگی از گورستان ماشین‌های اسقاطی ارتش بلند می‌شد. خلبان‌های عراقی فکر کرده بودند یک پارک موتوری عظیم را هدف قرار داده‌اند. از تعمیرگاه ‌تانک تیپ 20 رمضان هم دود بلند بود. یکی دو تایی‌ تانک غنیمتی عراقی در آتش می‌سوخت. در کنار جاده‌ی خاکی مقابل حسینیه، جای کالیبر هواپیما به چشم می‌خورد. مقداری خون در میان خاک پاشیده بود. بچه‌ها می‌گفتند: تسویه‌حسابش رو گرفته بود و از بچه‌ها خدا حافظی کرده بود. ساکش هنوز در دستش بود که کالیبر هواپیما خورد به‌ش.
«علی یزدی» با دیدن من و سیامک، گل از گلش شکفت. از بچه‌های گردان عمار کسی‌‌‌طوری نشده بود. رادیو دوباره وضعیت قرمز اعلام کرد. سراسیمه به زیر پل، آن سوی سیم‌های خاردار رفتیم. خبری نشد. علی یزدی وحشت‌زده ولی در عین حال شوخ گفت: بابا چی بود لامصّب؛
کل تلفات لشکر از بمباران آن روز، فقط یک نفر بود.

شب ساعت نزدیک هفت بود که به همراه علی یزدی و سیامک به اندیمشک رفتیم تا ببینیم در شهر چه خبر است. هنوز مردم در جنب و جوش بودند. عده‌ای لوازم اولیه‌ی زندگی را بار وانت کرده بودند و به طرف کوه‌های دز و روستاهای دامنه‌ی آن نقل مکان می‌کردند. صدای گریه و شیون از گوشه و کنار خیابان بلند بود. بازار روز شهر قابل دیدن نبود. مغازه‌ها ویران شده بودند. بوی خون و باروت و دود خانه‌ها و مغازه‌هایی که در آتش می‌سوختند، مشام را می‌آزرد. حمام نبش بازار روز هم از بمب‌ها در امان نمانده بود و منهدم شده بود. لوله‌های آب ترکیده بود و آب با فشار زیاد از میان آجرها و خاک‌ها بیرون می‌زد. کف خیابان، وجب به وجب جای گلوله‌های کالیبر هواپیما به چشم می‌خورد. کیف مدرسه، کتاب درسی ورق ورق شده، دمپایی زنانه و مردانه و بچه‌گانه و ... در گوشه و کنار به چشم می‌خورد.
در میدان راه‌آهن، کنار محل فروش بلیط، آن‌جا که روزانه تعداد زیادی از رزمندگان برای خرید بلیط صف می‌بستند، خون کف پیاده‌رو را سرخ کرده بود. شاخه‌های شکسته‌ی درخت‌ها زیر پا خرد می‌شدند. تکه‌های بدن شهدا در بالای درخت‌ها و دیوار‌ها به چشم می‌خورد. در جوی آب، خون سرخ لخته شده بود.
آن‌‌‌طور که بچه‌های شهر تعریف می‌کردند، هواپیماها اول راه‌آهن را بمباران کردند و همین‌‌‌طور محل تجمع مقابل بلیط فروشی را. مردم سراسیمه برای کمک به مجروح‌ها، به طرف میدان راه‌آهن رفتند که هواپیمای دیگر مجدداً آن‌جا را بمباران کرد. هواپیمای دیگری هم بازار روز را منهدم کرد که پشت جمعیت قرار داشت. مردم در میان خون و آتش افتاده بودند که چند هواپیما، با مسلسل کالیبر خود خیابان را به گلوله بستند. صحنه‌ی بسیار وحشتناکی بود. شهر هر لحظه از سکنه خالی‌تر می‌شد. هر کس که در حال دویدن بود، سراغ عزیزش را می‌گرفت. تعدادی از رزمندگان، آوار را به دنبال مجروح‌ها و شهدا می‌کاویدند. بچه‌های اندیمشک


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:19 :: توسط : مصطفی احمدی
درباره وبلاگ
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اگر شهدا نبودند شاید ما هم ......... و آدرس defa-shohada.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 42
بازدید کل : 9690
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content